یک روز در اواسط تابستان سال 2005 من در پشت خانه روی یک پله سیمانی نشسته بودم و با تلفن بیسیم مشغول حرف زدن با دوستم بودم. باران شروع به باریدن کرد و من صدای رعد و برق را از دور میشنیدم. حدود پنج دقیقه بعد از شروع باران یک صدای غرش آمد و بلافاصله یک صاعقه از آسمان به سمت راست بدن من اصابت کرد. با عبور صاعقه از بدنم، درد شدید و استخوان سوزی در بدنم منتشر شد و به زمین افتادم. صاعقه همچنین باعث از کار افتادن ترانس برق که در جلوی منزل ما قرار داشت شد و تمام محله ما برای مدت 4 ساعت بدون برق بود.
به یاد دارم که شکه بودم و احساس عجیبی داشتم و درد سینه و بازوانم غیر قابل تحمل بود. در حالی که بدنم روی زمین افتاده بود احساس کردم که روحم اوج گرفته و از بدنم خارج شد. من در هوا شناور بودم و از بالای خانه به اطراف نگاه میکردم. همه چیز به نظر عجیب میآمد و هیچ چیزی به نظر درست نمیرسید. همه چیز، حتی هوا، یک هاله زرد در اطراف خود داشت. متوجه شدم که مبلمان خانه مبلمان خانه من نیست و پردهها پردهای من نیستند. با خودم در فکر بودم که شوهرم کجاست؟ بچهها کجا هستند؟ با اینکه برق نبود من صدایی که مانند یک برنامه رادیویی قدیمی بود را میشنیدم. من دیگر در حالت شناور نبودم. من اتاق به اتاق رفته و به دنبال منبع این صدا میگشتم، ولی نتوانستم آن را پیدا کنم. به نظر میرسید که زمان ایستاده است و همه حرکتها کند شدهاند.
سپس خودم را در میان ابرهایی صورتی و طلایی یافتم که بسیار زیبا و پف دار بودند. آنها بسیار با شکوه بودند و من از زیبایی آنها در حیرت مانده بودم. احساس بسیار پر قدرت و عمیقی از آرامش و عشق کامل و تمام میکردم. گویی هر پرز بدن من باز شده و تمام این عشق و آرامش را جذب میکند و من در آن غرق گشتهام. من در این عشق زیبای عمیق آسوده بودم و احساس کامل بودن و به طور کامل مورد قبول بودن داشتم. هنوز هیچ ایدهای نداشتم که چه خبر شده است. من در حال حرکت در این ابرها در جهت افقی بودم و احساس نمیکردم که به سمت بالا یا پایین در حرکت هستم. میتوانستم وجود حضوری بسیار عظیم را در تمام اطراف خود حس کنم که من را در برگرفته است. این حضور، پر از عشقی سرشار بود که بر من و در درون من عشق سرازیر میکرد. عشقی که من کلماتی برای توصیف آن ندارم. حتی اکنون هم از توصیف آن چشمانم پر از اشک میگردد.
سپس در دو طرف من دو مرد ظاهر شدند که به نظر جوان و حدود 20 تا 30 ساله میرسیدند. موهای آنها بلوند و چشمانشان آبی بود و ردائی به رنگ شیری به تن داشتند. نوری درخشان از آنها صادر میشد و به نظر میرسید که از هر سلول بدنشان شعف و خوشحالی به بیرون میتراود. ردائی که به تن داشتند جزئیات زیادی داشت و به نظر میرسید که بافت خیلی ریزی دارد و ...
دکتر «ایبن الگزاندر» (Eben Alexander) متخصص و جراح مغز در آمریکا و استاد دانشگاههای مشهوری چون هاروارد، ماساچوست، و دانشگاه ویرجینیا بود. او عضو انجمن جراحان مغز آمریکا و کالج جراحان و انجمن پزشکان آمریکا و دکتر جراح در بیمارستان دانشگاه دیوک (Duke) بود. او در انجمن چندین مجله علمی پر پرستیژ مربوط به پزشکی و جراحی نیز حضور داشت. البته که او بهعنوان یک جراح مغز درباره تجربههای نزدیک به مرگ شنیده بود، ولی مانند بسیاری از پزشکان با دیدی کاملاً علمی آنها را توجیه میکرد. از دید او که یک دانشمند بود تمام این تجربهها زاییده فعالیتهای غیرعادی مغز در شرایط بحرانی مرگ یا اثر داروها بودند. در سال 2008 دکتر االگزاندر خود یک تجربهگر نزدیک به مرگ شد. این تجربه تمامی دیدگاه و جهانبینی او و در نهایت زندگی او را زیر و رو کرد. در ابتدا او از بازگو کردن تجربهاش برای عموم اجتناب میورزید، زیرا میدانست که شهرت علمی و حرفهایش و اعتبار او زیر سؤال خواهد رفت و جامعه پزشکی و علمی روی خوشی به آن نشان نخواهد داد. ولی بالاخره در سال 2012 او تجربهاش را در کتاب «اثبات وجود بهشت» (Proof of Heaven) منتشر کرد. کتاب او اکنون به 46 زبان ترجمه شده است. او در چندین برنامۀ تلویزیونی در آمریکا مانند شوی مشهور اپرا (Oprah Winfrey) و شوی دکتر اوز در مورد تجربهاش گفتگو کرده است و اتفاقی که برای او افتاد و تحولی که در زندگی او به وجود آورد در مجلاتی مانند نیویورک تایمز (25 نوامبر 2012) درج شده است. متن زیر خلاصهای از تجربه او و توضیح او از دید یک دانشمند و جراح مغز و همچنین یک تجربهگر میباشد:
ادامه مطلب ...