آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

تجربۀ کسپر

تجربۀ نزدیک به مرگ من در سال 1997 در اثر واکنش آلرژیک به دارو اتفاق افتاد. این تجارب از سوی کارشناسان، اغلب به عنوان حسی توصیف می‌شود که افراد در آستانۀ مرگ، هنگام ترک بدن و مشاهدۀ آن از بیرون دارند. به نوعی می‌دانستم که اندک زمانی پس از مرگ میشل، جانم را از دست خواهم داد. در طول این تجربه، می‌توانستم بدنم را بر روی برانکارد و پرستارانِ حاضر در آمبولانس را ببینم که سخت در تلاش بودند تا جانم را نجات دهند. روحم  فارغ از زمان و مکان و در میان ابرها شناور بود، تا اینکه [روح پسرم] میشل و من در معبدی که «جمیل» نامیده می‌شد، بار دیگر به هم پیوستیم.  

وقتی وارد معبد شدیم، نفسم بند آمد و سراپا مبهوت حکاکیِ بی‌نقص طاق‌ها و ستون‌های مجلل آن شدم. از آنجا که میشل هنوز قادر به راه رفتن نبود، مجبور شدم او را از دم دروازه معبد بغل کنم. آن سوی درگاه ورودی، شش صندلی با پشتی متحرک به صورت دایره چیده شده بودند. به نوعی می‌دانستم که این صندلی‌ها مخصوص کسانی است که خودشان بدون کمک نمی‌توانند از حالت خوابیده به حالت نشسته در بیایند. بعد از اینکه پسرم را بر روی یکی از این صندلی‌ها گذاشتم، آن محل را ترک کردم. به یاد ندارم که کجا رفتم یا اینکه چرا رفتم، اما وقتی برگشتم، میشل ناپدید شده بود. 

مطمئن نیستم که چقدر زمان سپری شد تا مردی لاغر و قد بلند با کت و شلوار تیره و عینک قاب مشکی، توجهم را به خودش جلب کرد. او به تنهایی نزدیک صندلی، همان جایی که میشل را برای آخرین بار دیده بودم، ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. از او پرسیدم که آیا پسرم را دیده است؟ او با عطوفت شرح داد که میشل نزد خداوند است. آن روح پیش از رفتن، اخبار دلگرم کننده‌ای را با من به اشتراک گذاشت. او دستش را به طرفم دراز کرد و من توانستم تکه‌ای کاغذ پوستیِ به دقت تا شده را در دستش ببینم. وقتی بازش کردم، بخش‌هایی از انجیل 3، آیات 8-1 به وضوح در آن آشکار بود.

پس از تجربۀ الهیِ ایستادن در نور سفید، احساس عشق و درک و خرد به وجودم جاری گشت و هر گونه ترسی که در طول زندگی به آن دچار بودم، از بین رفت. چند دقیقه‌ای که در سکوت گذشت، صدایی ناشناخته پرسید: «با زندگی خود چه کردی؟» و من صدای محزون خود را شنیدم که: «هیچ. من کل 47 سالِ آن را هدر دادم.»

بعد از اینکه بازگشت به کالبد خاکی را انتخاب کردم

...

ادامه مطلب ...

تجربۀ جیم وودفرد

من یک خلبان هواپیمای مسافربری بوئینگ بودم و در رفاه و وفور زندگی می کردم. من که از بچگی عاشق پرواز بودم، شغل رویایی خود را داشتم. زندگی من به نظر جالب می آمد، ولی خدا آخرین چیزی بود که به آن فکر می کردم. به یاد دارم که وقتی در شب در ارتفاع چند ده هزار پایی پرواز می کردم، منظرۀ هزاران هزار ستاره در آسمان سیاه شب برایم با شکوه و زیبا بود، ولی هیچگاه به این فکر نمی کردم که چه کسی به وجود آورنده تمام اینهاست؟ در غرور و خودخواهی خود چیزی ورای تاریکی شب که در پیش رویم بود نمی دیدم، ولی به طرز خفیفی این آگاهی در پس زمینۀ ضمیرم بود که باید چیزی بیش از آنچه چشم می بیند وجود داشته باشد. من از زندگی لذت می بردم، ولی هرگز حتی یک بار این را در خود حس نکردم که با خدا حرف بزنم، در مورد خلقت و علت آن سوال کنم و یا در هیچ موضوع و زمینه ای جز خودم مشغول و درگیر باشم. کسانی که خداپرست یا مذهبی بودند به نظر من ساده لوح و احمق می رسیدند. 

هدف من بدست آوردن ثروت و لذت بیشتر در زندگی بود و در آن خیلی هم ماهر بودم. ولی در درونم نوعی احساس تهی بودن و عطش برای چیزی ورای این ها وجود داشت، گرچه همیشه آن را نادیده می گرفتم. فکر می کردم که معنی این احساس این است که باید چیزهای بیشتری به دست بیاورم؛ یک ماشین لوکس جدید، یک قایق خصوصی نو، هواپیمای شخصی… هر چیز جدیدی چند صباحی برایم سرگرم کننده و جالب بود، ولی بعد از مدتی، آن احساس تهی بودن و عطش درونی دوباره به من باز می گشت. با اینکه زندگی‌ام پر از هدایا و الطاف خداوند بود، هیچ وقت این خوبی ها  را [از سوی او] نمی دیدم…

یک روز صبح از خواب بلند شدم [و بدون هیچ زمینۀ قبلی] احساس لمس بودن و سوزن سوزن شدن در هر دو دست و پایم داشتم. چند ساعت بعد احساس کردم به شدت مریض هستم. این مریضی با گذشت زمان مرتب بدتر می شد. بعد از چند روز صبر و تحمل بالاخره به دکتر مراجعه کردم. بعد از آزمایش‌های زیاد و تست مایع نخاعی معلوم شد که من به یک مریضی بسیار نادر و خطرناک به نام Guillain-Barre مبتلا هستم. در این مریضی سیستم ایمنی خود بدن به بدن حمله می کند و باعث از بین رفتن تدریجی قشاع خارجی رشته های عصبی در مغز می گردد.  وقتی دکترم نتیجۀ آزمایش ها را برایم توضیح می داد، حرفهایش ناامیدی سردی را به وجود من تزریق  کرد. او گفت: «جیمز، دیگر خیلی دیر شده است و فرصت مداوای کامل این مرض را از دست داده ای. متاسفانه این درد برای بقیۀ عمر با تو خواهد ماند.» 

ولی من انسان مغرور و سرسختی بودم و با خود گفتم وضع نمی تواند آنقدرها هم بد باشد، خودم آن را درست خواهم کرد. در آنجا به جای اینکه زانو زده و به درگاه خدا دعا کنم، مانند همیشه در زندگی می خواستم خودم کنترل وضعیت را در دست بگیرم. ولی با وجود تمام سعی من و تلاش پزشکان، مریضی ام خوب نشد و مقداری فلجی نیز مزید بر علت شد. من از کسی که هواپیماهای عظیم و پرقدرت را کنترل می‌کرد به کسی تبدیل شده بودم که حتی نمی‌توانست صورت خود را بشوید. دیگر نمی توانستم هیچ کاری را بدون کمک یک پرستار یا همسرم انجام دهم. بدن و زندگی ام کاملاً از کنترل من خارج شده بودند. قبلا بارها با شرایط خطرناک مرگ و زندگی روبرو شده بودم؛ از کار افتادن موتور هواپیمای در حال پرواز بر فراز اقیانوس، سقوط هواپیمای مخصوص اطفاء حریق من در جنگل… ولی هیچ کنترلی روی این شرایط نداشتم و زندگیم در حال غرق شدن در این گرداب بود. من احساس ناتوانی می‌کردم، و بدتر از آن خود را محتاج دیگران می دیدم؛ احساسی که برایم کاملاً غریبه بود. 

هر حرکتی برایم دردناک بود. در مورد دردی که کمی برای‌تان معذب کننده باشد حرف نمی زنم. بلکه در مورد دردی حرف می زنم که باعث می شود در نیمۀ شب فریاد بزنید. دردی که همۀ وجودتان از آن به خود می پیچد. یک کمربند چرمی در کنار تختم گذاشته بودم تا وقتی که دردم خیلی شدید شد آن را گاز بگیرم تا کسی را بیدار نکنم. این یک شکنجۀ دائم و یک جهنم بر روی زمین بود. مدت بسیار زیادی تلاش و تمرین کردم و درد شدیدی را تحمل کردم تا بتوانم فقط دوباره راه بروم. دکترها برای من مسکن های بسیار قوی تجویز کردند. البته این مسکن ها دردم را از بین نمی برد، بلکه از تیزی و شدت آن کمی می کاست. ولی با استفادۀ مداوم از مسکن ها، به تدریج نیازم به آنها بیشتر شده بود و باید هر روز تعداد بیشتری قرص می خوردم تا همان سطح درد را حفظ کنم. در نبرد خود در برابر این مریضی و اعتیاد روزافزون به مسکن ها، هر روز ضعیف تر می شدم. 

 یک روز بعد از ظهر مجبور شدم برای کاری از خانه بیرون بروم. به زحمت پشت ماشینم نشسته و به راه افتادم. در راه به بالای یک تپه رسیدم. برای یک لحظه منظرۀ خورشید طلایی و قرمز که در سوی دیگر تپه در حال غروب کردن بود من را تسخیر و مسحور خود کرد. ماشین را کنار زدم تا کمی غروب را تماشا کنم. ولی از طرفی درد شکنجه ام می داد و نمی توانستم از این منظره لذت ببرم. با خود گفتم اشکالی ندارد که چند قرص دیگر بخورم تا درد برای مدتی من را راحت بگذارد. بعد از اینکه چند قرص خوردم، ناگهان به جای احساس رهایی از درد، چیز عجیب دیگری را حس کردم. کف پاهایم شروع به سوختن کرد و این سوختن از پاهایم بالا آمده و تمام نیمۀ پایین بدنم را فرا گرفت. یک جای کار کاملاً اشتباه بود. من تنها در ماشین خود در حال تقلا برای نفس کشیدن بودم. همینطور که خورشید به تدریج غروب می کرد، یک میل و برانگیزش شدید درونی در من پدیدار می‌شد؛ یک کشش غیر ارادی از اعماق وجودم. برای اولین بار در زندگی دستهایم را بالا آورده و گفتم: «خدایا، من را ببخش!» به یاد می آورم که بعد از گفتن این دعا سرم روی فرمان افتاد…  

نمی دانم چه مدت در این حالت روی فرمان افتاده بودم، ولی بعد از مدتی پشتم را صاف کرده و دوباره مستقیم نشستم. دیگر سوزش بدنم از بین رفته بود و احساس خیلی خوبی داشتم. پیش خودم فکر کردم که این قرص های مسکن عجب خوب اثر کردند. من که اکنون احساس انرژی و نشاط می کردم، از ماشین پیاده شده و چند قدمی راه رفتم. احساس سبکی می کردم، مانند کسی که یک لباس تنگ و سنگین و خیس را از تن در آورده‌ است. حدود پنج متر از ماشین دور شده بودم که برگشته و به آن نگاهی انداختم. چیزی دیدم که من را به شدت متعجب کرد. یک نفر در ماشین من پشت فرمان نشسته بود! او به جلو خم شده و سرش را روی فرمان گذاشته بود. خیلی عصبانی شدم که کسی بدون اجازه سوار ماشینم شده است. او کیست؟ به چه اجازه پشت فرمان ماشین من نشسته و خوابیده است؟ با عصبانیت به سمت ماشین رفتم. آیا تا به حال برایتان پیش آمده که در خواب بخواهید حرکت کنید، ولی دست و پای شما فرمان نبرد؟ در هر قدم با تقلای زیاد فقط چند سانتیمتر می توانستم جلو بروم. وقتی به پایین و پاهایم نگریستم، گویی می توانستم از درون آنها زمین زیر پایم را ببینم. پیش خودم فکر کردم که این باید اثر قرص ها باشد. وقتی به ماشین رسیدم، دیدم که درب ماشین از داخل قفل است و این من را بیشتر عصبانی کرد. ولی وقتی با دقت به آن مرد نگاه کردم، متوجه شدم که این خود من هستم! من خارج از بدنم بودم ولی می توانستم ببینم و حس کنم و تمام توانایی‌های پیشین را داشتم، بدون اینکه دردی داشته باشم. با خود گفتم یعنی چه؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ آیا خواب می بینم؟

...

ادامه مطلب ...

تجربۀ شیدا

من (شیدا) هستم، زنی خانه دار، صاحب دو فرزند و دارای مدرک کارشناسی حقوقِ قضایی و فوق دیپلمِ معماری. ۳۲ سال پیش در یک خانواده معتقد و متدینِ شیرازی متولد شدم ولی هیچگاه کوچکترین جبری نسبت به مسائل اعتقادی بر من اِعمال نشد، زیرا پدرم اعتقاد داشت: «دین و آیینی را که از کتابهای دینی و بدون هیچ اختیار و نظری قبول کنی، جبریست که خداوند در آن راه ندارد.» 

درست یادم نیست، فکر کنم از کلاس اول ابتدایی بود که توجه من به عالم ماوراء جلب شد و به مقولات متافیزیکی علاقمند شدم. از همان دوران توهماتی واقعی میدیدم، خوابهایم تعبیر میشدند و احساس حضور کسانی را میکردم که به  هیچ وجه نمیدانستم که هستند و چطور بر من ظاهر شدهاند. البته اینها هیچ  کدام با وجود تاثیری که بر من داشتند، زیاد مورد توجه اطرافیان قرار نمیگرفتند و حتی تردید آنان نسبت به سلامت روانیم را برمیانگیختند. 

مدتها طول کشید تا به این فهم برسم که هرچه را برایم اتفاق میافتد را نباید برای بقیه بازگو کنم، ولی اتفاقی واضح، کامل و قانع کننده باعث شد که تا مدتها پس از آن خانواده به حرفها و خوابهایم بیشتر اهمیت بدهند و یا حداقل دیگر سرزنشم نکنند.

سال 86 به ناگاه خواهر کوچکترم که نوزده ساله بود، بعلت نوعی بیماریِ قلبیِ مادرزادی که به عقیده پزشکان ناشناخته بود، دچار ایست قلبی و لخته شدن خون شد واز دنیا رفت. این فقدان شوکه کننده باعث حزن و اندوهی عظیم و باور نکردنی در زندگی کل خانواده و بخصوص من شد، زیرا هرگز حتی در فکرم هم نمیگنجید که آن همه طراوت، سرزندِگی و نشاطِ جوانی ناگهان به نیستی مبدل شود. 

او با پای خودش به بیمارستان رفت، در حالیکه دستان گرمش در دست من بود روی تخت خوابید، ولی ورود و تجمع ناگهانی تعداد زیادی از پزشکان دور تختش و بیرون کردن من از اتاق او وخامت اوضاع را برایم مسجل کرد… 

پس از مدتی دکترها با نگاهی آکنده از افسوس و تاسف از اتاق ریکاوری بیرون آمدند و فقط توانستند بگویند: «متاسفیم، کاری از دستِ ما بر نیامد و سکتۀ دوم در بیمارستان راه نجاتی برایش باقی نگذاشت.»

وابستگیِ شدید خانوادگی و علاقۀ دیوانه وار و بیش از حدی که به او داشتم جریاناتِ فکری مرا طوری پیش برد که در ذهنم تصور میکردم او نمیبایست میمرد، بلکه من باید میمردم. بقدری دلتنگش بودم و حسرت دیدار دوبارهاش را میکشیدم که دست به خودکشی زدم ولی موفق نشدم و دو روزِ کامل را در کما گذراندم. به مدت یکماهِ بعد از آن، بخاطر اثر داروهای خوابآور چنان گیج و منگ بودم که به تنهایی نمیتوانستم از جای خود برخیزم.

...

ادامه مطلب ...

تجربه نزدیک به مرگ الناز شاکردوست بازیگر سینما

ایفای موقعیت خودکشی در فیلم «تابو» نزدیک بود به مرگ واقعی الناز شاکردوست منجر شود، موضوعی که او لحظه به لحظه جزئیاتش را شرح داده و گفته است حتی تونل مرگ را هم در جریان این اتفاق دیده است.

الناز شاکردوست بازیگر سینما که این روزها مشغول بازی درفیلم سینمائی «تابو» به کارگردانی خسرو معصومی است، مدتی قبل در جریان ضبط سکانسی از این فیلم که قرار بود در آن صحنه غرق شدن شخصیت زن فیلم با نام بهار با بازی او ضبط شود، نزدیک بود به راستی در دریا غرق شود.

به گفته امیر گرجی جانشین تولید فیلم سینمائی «تابو» در این سکانس بهار بعد از دعوا با پدرش به دریا می‌زند اما از آنجا که این صحنه خیلی ناگهانی به ذهن خسرو معصومی رسیده بوده، پیشگیری‌های لازم انجام نشده بود. به این دلیل که بهار در فیلمنامه قصد خودکشی دارد و شنا هم بلد نیست، شاکردوست مجبور بوده تا میانه‌های دریا در حالی که شنا نمی‌کند پیش برود اما موجی بلند باعث می‌شود او زیر آب برود و…

شاکردوست هفته گذشته در گفتگوی تلفنی با برنامه «پرانتز باز» رادیو نمایش که به سردبیری و تهیه‌ کنندگی مارال دوستی روی آنتن می‌رود، برای اولین بار این واقعه را با جزئیات شرح داد:

قرار بود آنقدر در دریا پیش بروم که کسی مرا نبیندوی گفت: در حال حاضر صدای من را از میانکاله استان مازندران می‌شنوید. این اتفاق به این صورت بود که ما صحنه فیلمبرداری‌مان یعنی لوکیشن ما کنار دریا، نزدیک یک کشتی به گل نشسته‌ به نام میانکاله بود. آن روز قرار بود ما صحنه خودکشی دختر فیلم به نام بهار را بگیریم که نقشش را من بازی می‌کنم. بعد از این که در سکانسی دعوای سختی با پدرم یعنی کسی که نقش پدرم را بازی می‌کند، داشتم، قرار بود به دریا رفته و در دریا آنقدر پیش بروم تا جایی که کسی من را نبیند.

به گردابی افتادم که چهار نفر را کشته بودشاکردوست افزود: در انتها هم به سمت راست بروم؛ یعنی آن جایی که این کشتی به گل نشسته و نتیجه اینکه از دید دوربین مخفی بمانم. اما هیچ کدام ما نمی‌دانستیم این کشتی به گل نشسته در انتهای پاشنه خودش پروانه‌ای دارد که این پروانه هنوز کار می‌کند و باعث می‌شود که آب در گرداب جمع بشود، هر چیزی را که نزدیکش می‌شود ببلعد و تاکنون چهار نفر پیش از این، به همین شکل غرق شدند.

نیروی آب فراتر از توانم بوداین بازیگر ادامه داد: داستان همان طوری که برنامه‌ریزی کرده بودیم پیش رفت، من آنقدر شنا کردم که از دید دوربین مخفی ماندم و در گوشه راست کشتی منتظر ماندم و شروع کردم با پا شنا کردن. ناگهان احساس کردم که نیروی زیادی دو پایم را به سمت پایین می‌کشد. من با اینکه شناگر خوبی هستم، با تمام قدرت فقط دست و پا می‌زدم. مدام سعی می‌کردم شنا کنم تا مقاومت کرده باشم چرا که نیروی آب زیادتر از توان من بود.

حلالم کن که نتوانستم برایت کاری کنمشاکردوست دنباله حادثه را اینگونه شرح داد: ...

 

ادامه مطلب ...

تجربۀ یو

من در بچگی مورد آزار و اذیت فیزیکی و روحی زیادی قرار گرفته و به همین خاطر تقریباً در تمام زندگی با احساس اضطراب و افسردگی روبرو بودم. در ماه می سال 2017، سعی کردم که یک سفر معنوی و روحانی را شروع کنم تا به وضع روحی خود سر و سامان دهم. من در یک کلاس «ریکی» (Reiki) ثبت نام کرده و سپس در کالج لندن در رشتۀ درمان های همادین مشغول به تحصیل شدم. همچنین از شوهرم که من را مورد آزار قرار می داد طلاق گرفتم و دوباره به مادرم نزدیک شدم و بالاخره بعد از فارغ التحصیلی، درمانگاه طب همادین خود را باز کردم.

من در زمینه های شخصی در حال رشد بودم. حتی موفق شده بودم به طور مرتب با فرشته های راهنمای خود از طریق مدیتیشن و نوشتن ارتباط برقرار کنم. زندگی من در حال تغییر در جهت مثبت بود و علائم اضطراب و افسردگی مزمن در من ناپدید شده بودند. همچنین استفاده از داروهای مختلف را کاهش داده یا قطع کرده بودم.  ولی هنوز هم دو چیز بود که برایم سخت بود و به آنها تسلط نداشتم. یکی «رها کردن» (Letting Go) بود و دیگری اعتماد کردن به توانایی خویشتن در خلق کردن زندگی که می خواهم. با وجود تغییر بزرگی که در نگرش من نسبت به خودم به وجود آمده بود، هنوز هم اعتماد به نفس خیلی پایینی داشتم.

در ماه می سال 2018، مادرم من را برای تعطیلات به کرواسی دعوت کرد. من خوشحال شده و قبول کردم. در آنجا من در برنامه های روزانه ورزشی شرکت می کردم. به یاد دارم که ما زیر آفتاب تمرین می کردیم و احساس می کردم که بالاخره از زندگی خود راضی و خوشحال هستم. در میان تمرین، بدون هیچ هشدار و علائم قبلی، ناگهان بدترین درد ممکن را در پشت سرم حس کردم. هرگز تاکنون دردی به این بدی را حس نکرده بودم. در حالی که از شدت درد به خود می پیچیدم بر روی زمین افتادم. احساس کردم که تمام دنیا در اطراف من آهسته شد. دیگر سر و صداهای اطرافم را تشخیص نمی دادم و تنها یک همهمه و نویز می شنیدم. می دانستم که در حال مردن هستم. به مربی ورزش که بالای سرم بود و تقلا می کرد که به من کمک کند گفتم: «تمام شد! در حال مردن هستم!»

... 

  ادامه مطلب ...

شبه تجربۀ ماریانا

ماه آوریل سال 2015 بود. من به همراه یک گروه در یک کمپ چند روزۀ یوگا بودیم. مسئولین کمپ از یک زن اهل کلمبیا که مهارت های خاصی داشت نیز دعوت کرده بودند تا آنها را به ما نشان دهد. او به ما گفت که یک سرخ پوست را ملاقات کرده بوده که راهی را برای تجربه کردن «سوی دیگر» به او یاد داده است… من یکی از داوطلبان این تمرین شدم. علت آن این بود که از مرگ خیلی می ترسیدم و برایم سخت بود که باور کنم «سوی دیگری» نیز وجود دارد. من همیشه باور داشتم که حیات و زندگی ما وابسته به بدن ماست و مستقل از آن نمی تواند وجود داشته باشد. گرچه درون خود همیشه فکر می کردم باید چیزی بیشتر از این باشد که توضیح دهد ما از کجا آمده ایم و کجا هستیم، چیزی که بعد از مرگ نیز باید ادامه یابد. ولی اثبات آن به نظر غیر ممکن می رسید. این موضوعی بود که از کودکی خیلی در مورد آن کنجکاو بودم و همیشه در من شک هایی اساسی دربارۀ زندگی و جهان وجود داشت. با این حال، من که یک مهندس و شخصی منطقی و استدلالی هستم، هیچ وقت به عالمی ماورایی و فرامادی اعتقاد نداشتم.

تمرین او شامل یک سری حرکات ساده در حال کشیدن نفس های کوتاه بود و شامل استفاده از هیچ ماده یا داروی روان گردانی نبود. این برایم مهم بود زیرا من در عمرم از هیچ گونه دارو یا ماده مخدری استفاده نکرده ام.

[توضیح: ما سعی در ایجاد تجربه های فرامادی با استفاده از روش های خطرناکی که ممکن است به مرگ منجر شود را درست ندانسته و توصیه نمی کنیم. تضمینی برای جواب دادن این روش ها یا مثبت بودن این تجربیات نیست و تبعات آن می تواند جبران ناپذیر باشد.]

قبل از من یک دختر این تمرین را انجام داد و هیچ نتیجه ای نگرفت. این بیشتر من را قانع کرد که برای من نیز اتفاق خاصی نخواهد افتاد و چیز خاصی نخواهم دید. با این حال شروع به حرکاتی که گفته بود کردم زیرا فقط می خواستم زودتر این تمرینات تمام شود… هنوز هم سخت است که راجع به تجربه ام حرف بزنم، زیرا منطق قوی و فکر استدلالی من با این تجربه مشکل دارد و می دانم که بسیاری من را به دیوانگی متهم خواهند کرد…

تجربۀ من شروع شد… ناگهان احساس کردم که مانند یک موشک با سرعت بسیار زیادی به سمت بالا پرتاب شده ام و در حال صعودی بسیار سریع هستم. گرچه به طور مشخص یک تونل را به یاد نمی آورم، با چنان سرعتی به سمت بالا در حرکت بودم که تمام فضای اطراف شکل تونل به خود گرفته بود. به یاد دارم که صدایی که ترکیبی از صدای «هیم» و صدای ارتعاش و صدای «بیپ» بود را می شنیدم… آنگاه یک نور درخشان را دیدم. در ابتدا نور سفید بود ولی سپس به رنگ های گوناگونی تغییر یافت، مانند یک رنگین کمان.

سپس خود را در فضایی یافتم که همه چیز در آنجا حالت اّبّر واقعیت و ابر فعال داشت. برایم سخت است که شدت واقعیت و واقعی بودن پرقدرتی که در اطرافم حس می کردم را شرح دهم، زیرا این نوع و درجه از واقعیت در دنیای ما وجود ندارد. در حقیقت دنیای ما و تمام آنچه در آن می شناسیم در برابر این دنیا که من تازه به آن وارد شده بودم مانند یک جنس پلاستیکی و بنجل است. می توانستید در آنجا یک خلسه و وجد شدید عشق را احساس کنید، چیزی غیرقابل توصیف که هرگز مانند آن را در این دنیا ندیده اید. ...

  ادامه مطلب ...

تجربۀ آلما

من بیشتر زندگی خود را هم از نظر فیزیکی و هم احساسی در درد و رنج بسیار گذرانده ام. یک تصادف سخت در سال 2003 مشکلات من را به مراتب بدتر کرد. در حالی که سوار دوچرخه بودم، یک تاکسی به من زد که به چندین عمل جراحی سخت و مشکلات جسمی متعدد انجامید و این مشکلات به مدت نه سال ادامه یافت. من بیش از 15 داروی مختلف مصرف می کردم و در تاریخ ششم مارچ سال 2012 من برای بار چندم در بیمارستان بستری شدم. تجربۀ نزدیک به مرگم در ساعت دوی صبح نهم مارچ اتفاق افتاد…

به یاد دارم که می دانستم یک حملۀ صرع در شرف رخ دادن است و مچ دست و پای خود را با ملحفه بستم تا تکان های شدید بدنم دیگران را نترساند. می دانستم که مرگم نزدیک است و این مسئله ای نبود. دیگر از این همه درد و مریضی خسته شده بودم. حملۀ صرع شروع شد و من رفتم…

خود را در یک فضای تهی که رنگ خاکستری خیلی روشن و نقره ای داشت یافتم. سپس خود را در حال ایستادن روی سطحی یافتم که سطح سیارۀ زمین نبود. می دانستم که به سوی دیگر گذر کرده ام. مسحور زیبایی زمین الماس گونۀ آنجا شده بودم که گویی چیزی بین کریستال کوارتز و مرمر سفید بود. در همه جا قطعات بزرگ و بلند الماس که از زمین بیرون زده بودند دیده می شدند. آنها چنان صیقلی بوده و برق می زدند که نمی خواستم از این منظره چشم بردارم. من که ذاتاً شخص کنجکاوی هستم، به دور و اطراف نگریستم تا ببینم چه چیزهای دیگری آنجا است. در سمت چپم یک آسمان عظیم به رنگ آبی کریستالی دیدم و یک آبشار زیبا و چمن های سبز و زنده که در اطراف آبشار روییده بودند. یک دروازه عظیم سنگی آنجا بود که با خود فکر کردم باید دروازۀ بهشت باشد. نگاه کردم که ببینم این دروازه تا کجا کشیده شده است. به نظر می رسید که به گونه ای تا بی نهایت رفته و با افق ممزوج شده بود.

سپس صدایی را شنیدم که با من سخن گفت. در آن طنین یک صدای نیرومند و مقتدر و در عین حال  نرمی و شیرینی پر از مهر و عطوفت بود. صدا به من گفت:

«تو اینجا هستی، زیرا بسیار به سوی من آمده ای»

فهمیدم که تمام دعاها و مناجاتم شنیده شده و ...

  ادامه مطلب ...

تجربۀ یولین استات (Yolaine Stout)

من 66 ساله هستم و این تجربه وقتی 32 ساله بودم برایم رخ داد، یعنی 34 سال پیش. ولی برایم مانند دیروز است. ابتدا باید کمی از زمینۀ قبلی خودم و چیزهایی که من را به خودکشی کشاند بگویم. این تجربه، به شکلی عمیق زندگی من را متحول کرد و این تحول از خود تجربه من که به نسبت مختصر می باشد مهم تر است.

من در یک خانوادۀ کاتولیک و خوشحال بزرگ شده بودم. من از بچگی ذهن منتقدی داشته و شخص سمج و سرسختی بودم. والدین من سعی زیادی کردند که من را بسیار مذهبی بار بیاورند و من را از این می ترساندند که اگر یک کاتولیک خوب نباشم به برزخ یا جهنم می روم و نمی توانم مستقیماً وارد بهشت شوم. ولی من که آدم شکاک و سمجی بودم، همه چیز را مورد سوال قرار می دادم و بسیاری از این دیدگاه های مذهبی برایم قابل قبول نبود. چند بار سعی کردم که با کشیش کلیسا یا افرادی که خود را در مذهب کاتولیک مطلع می دانستند درباره تناقض هایی که در تعالیم آن می دیدم سوال کنم، ولی هیچ وقت جواب قانع کننده ای نگرفتم. به همین خاطر هم حدود 18 ساله بودم که مذهب کاتولیک و اعتقاد به خدا را به طور کامل رها نمودم. ...  ادامه مطلب ...

تجربه شارون

یک روز در اواسط تابستان سال 2005 من در پشت خانه روی یک پله سیمانی نشسته بودم و با تلفن بی‌سیم مشغول حرف زدن با دوستم بودم. باران شروع به باریدن کرد و من صدای رعد و برق را از دور می‌شنیدم. حدود پنج دقیقه بعد از شروع باران یک صدای غرش آمد و بلافاصله یک صاعقه از آسمان به سمت راست بدن من اصابت کرد. با عبور صاعقه از بدنم، درد شدید و استخوان سوزی در بدنم منتشر شد و به زمین افتادم. صاعقه همچنین باعث از کار افتادن ترانس برق که در جلوی منزل ما قرار داشت شد و تمام محله ما برای مدت 4 ساعت بدون برق بود.

به یاد دارم که شکه بودم و احساس عجیبی داشتم و درد سینه و بازوانم غیر قابل تحمل بود. در حالی که بدنم روی زمین افتاده بود احساس کردم که روحم اوج گرفته و از بدنم خارج شد. من در هوا شناور بودم و از بالای خانه به اطراف نگاه می‌کردم. همه چیز به نظر عجیب می‌آمد و هیچ چیزی به نظر درست نمی‌رسید. همه چیز، حتی هوا، یک هاله زرد در اطراف خود داشت. متوجه شدم که مبلمان خانه مبلمان خانه من نیست و پرده‌ها پردهای من نیستند. با خودم در فکر بودم که شوهرم کجاست؟ بچه‌ها کجا هستند؟ با اینکه برق نبود من صدایی که مانند یک برنامه رادیویی قدیمی بود را می‌شنیدم. من دیگر در حالت شناور نبودم. من اتاق به اتاق رفته و به دنبال منبع این صدا می‌گشتم، ولی نتوانستم آن را پیدا کنم. به نظر می‌رسید که زمان ایستاده است و همه حرکت‌ها کند شده‌اند.

سپس خودم را در میان ابرهایی صورتی و طلایی یافتم که بسیار زیبا و پف دار بودند. آنها بسیار با شکوه بودند و من از زیبایی آنها در حیرت مانده بودم. احساس بسیار پر قدرت و عمیقی از آرامش و عشق کامل و تمام می‌کردم. گویی هر پرز بدن من باز شده و تمام این عشق و آرامش را جذب می‌کند و من در آن غرق گشته‌ام. من در این عشق زیبای عمیق آسوده بودم و احساس کامل بودن و به طور کامل مورد قبول بودن داشتم. هنوز هیچ ایده‌ای نداشتم که چه خبر شده است. من در حال حرکت در این ابرها در جهت افقی بودم و احساس نمی‌کردم که به سمت بالا یا پایین در حرکت هستم. می‌توانستم وجود حضوری بسیار عظیم را در تمام اطراف خود حس کنم که من را در برگرفته است. این حضور، پر از عشقی سرشار بود که بر من و در درون من عشق سرازیر می‌کرد. عشقی که من کلماتی برای توصیف آن ندارم. حتی اکنون هم از توصیف آن چشمانم پر از اشک می‌گردد.

سپس در دو طرف من دو مرد ظاهر شدند که به نظر جوان و حدود 20 تا 30 ساله می‌رسیدند. موهای آنها بلوند و چشمانشان آبی بود و ردائی به رنگ شیری به تن داشتند. نوری درخشان از آنها صادر می‌شد و به نظر می‌رسید که از هر سلول بدنشان شعف و خوشحالی به بیرون می‌تراود. ردائی که به تن داشتند جزئیات زیادی داشت و به نظر می‌رسید که بافت خیلی ریزی دارد و ...

  ادامه مطلب ...

تجربه دکتر ایبن الگزاندر

دکتر «ایبن الگزاندر» (Eben Alexander) متخصص و جراح مغز در آمریکا و استاد دانشگاه‌های مشهوری چون هاروارد، ماساچوست، و دانشگاه ویرجینیا بود. او عضو انجمن جراحان مغز آمریکا و کالج جراحان و انجمن پزشکان آمریکا و دکتر جراح در بیمارستان دانشگاه دیوک (Duke) بود. او در انجمن چندین مجله علمی پر پرستیژ مربوط به پزشکی و جراحی نیز حضور داشت. البته که او به‌عنوان یک جراح مغز درباره تجربه‌های نزدیک به مرگ شنیده بود، ولی مانند بسیاری از پزشکان با دیدی کاملاً علمی آن‌ها را توجیه می‌کرد. از دید او که یک دانشمند بود تمام این تجربه‌ها زاییده فعالیت‌های غیرعادی مغز در شرایط بحرانی مرگ یا اثر داروها بودند. در سال 2008 دکتر االگزاندر خود یک تجربه‌گر نزدیک به مرگ شد. این تجربه تمامی دیدگاه و جهان‌بینی او و در نهایت زندگی او را زیر و رو کرد. در ابتدا او از بازگو کردن تجربه‌اش برای عموم اجتناب می‌ورزید، زیرا می‌دانست که شهرت علمی و حرفه‌ایش و اعتبار او زیر سؤال خواهد رفت و جامعه پزشکی و علمی روی خوشی به آن نشان نخواهد داد. ولی بالاخره در سال 2012 او تجربه‌اش را در کتاب «اثبات وجود بهشت» (Proof of Heaven) منتشر کرد. کتاب او اکنون به 46 زبان ترجمه شده است. او در چندین برنامۀ تلویزیونی در آمریکا مانند شوی مشهور اپرا (Oprah Winfrey)  و شوی دکتر اوز در مورد تجربه‌اش گفتگو کرده است و اتفاقی که برای او افتاد و تحولی که در زندگی او به وجود آورد در مجلاتی مانند نیویورک‌ تایمز (25 نوامبر 2012) درج شده است. متن زیر خلاصه‌ای از تجربه او و توضیح او از دید یک دانشمند و جراح مغز و همچنین یک تجربه‌گر می‌باشد: 

ادامه مطلب ...