آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

تجربۀ کسپر

تجربۀ نزدیک به مرگ من در سال 1997 در اثر واکنش آلرژیک به دارو اتفاق افتاد. این تجارب از سوی کارشناسان، اغلب به عنوان حسی توصیف می‌شود که افراد در آستانۀ مرگ، هنگام ترک بدن و مشاهدۀ آن از بیرون دارند. به نوعی می‌دانستم که اندک زمانی پس از مرگ میشل، جانم را از دست خواهم داد. در طول این تجربه، می‌توانستم بدنم را بر روی برانکارد و پرستارانِ حاضر در آمبولانس را ببینم که سخت در تلاش بودند تا جانم را نجات دهند. روحم  فارغ از زمان و مکان و در میان ابرها شناور بود، تا اینکه [روح پسرم] میشل و من در معبدی که «جمیل» نامیده می‌شد، بار دیگر به هم پیوستیم.  

وقتی وارد معبد شدیم، نفسم بند آمد و سراپا مبهوت حکاکیِ بی‌نقص طاق‌ها و ستون‌های مجلل آن شدم. از آنجا که میشل هنوز قادر به راه رفتن نبود، مجبور شدم او را از دم دروازه معبد بغل کنم. آن سوی درگاه ورودی، شش صندلی با پشتی متحرک به صورت دایره چیده شده بودند. به نوعی می‌دانستم که این صندلی‌ها مخصوص کسانی است که خودشان بدون کمک نمی‌توانند از حالت خوابیده به حالت نشسته در بیایند. بعد از اینکه پسرم را بر روی یکی از این صندلی‌ها گذاشتم، آن محل را ترک کردم. به یاد ندارم که کجا رفتم یا اینکه چرا رفتم، اما وقتی برگشتم، میشل ناپدید شده بود. 

مطمئن نیستم که چقدر زمان سپری شد تا مردی لاغر و قد بلند با کت و شلوار تیره و عینک قاب مشکی، توجهم را به خودش جلب کرد. او به تنهایی نزدیک صندلی، همان جایی که میشل را برای آخرین بار دیده بودم، ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. از او پرسیدم که آیا پسرم را دیده است؟ او با عطوفت شرح داد که میشل نزد خداوند است. آن روح پیش از رفتن، اخبار دلگرم کننده‌ای را با من به اشتراک گذاشت. او دستش را به طرفم دراز کرد و من توانستم تکه‌ای کاغذ پوستیِ به دقت تا شده را در دستش ببینم. وقتی بازش کردم، بخش‌هایی از انجیل 3، آیات 8-1 به وضوح در آن آشکار بود.

پس از تجربۀ الهیِ ایستادن در نور سفید، احساس عشق و درک و خرد به وجودم جاری گشت و هر گونه ترسی که در طول زندگی به آن دچار بودم، از بین رفت. چند دقیقه‌ای که در سکوت گذشت، صدایی ناشناخته پرسید: «با زندگی خود چه کردی؟» و من صدای محزون خود را شنیدم که: «هیچ. من کل 47 سالِ آن را هدر دادم.»

بعد از اینکه بازگشت به کالبد خاکی را انتخاب کردم

...

به ناچار تمام اعمالی را که از سر بی‌مهری نسبت به دیگران روا داشته بودم مرور کردم. به خاطر تربیت دینی‌ام، همیشه اعتقاد داشتم که وقتی می‌میریم مجازات می‌شویم. متاسفانه هرگز دربارۀ معنای عمیق آنچه به غلط از آن با عنوان خدا یاد می‌شود مطمئن نبودم. برخلاف سیستم اعتقادی من، نور هرگز مرا قضاوت نکرد؛ بلکه بلکه این خود من بودم که اعمالم را قضاوت می‌کردم. بخش مهم دیگری از مرور زندگی، که به آن نیاز داشتم، حس کردن همان رنجی بود که دیگران از گفتار و کردار من متحمل شده بودند. دیدن و پی بردن به مکنونات قلبی آن‌ها و همچنین درک این مطلب که چطور زندگی‌شان را تحت تاثیر قرار داده‌ام، باعث شد احساس شرم و ندامت وجودم را فرا بگیرد. خوشبختانه در پایان تجربه، نور درک لازم را به من عطا کرد و روحم بخشایش یافت. پیش از بازگشت به دنیا، فرشتگان مرا به مرتبه‌ای بالاتر هدایت کرده و درس‌ها و آموزه‌های بیشتری به من آموختند، تا با مردم در میان بگذارم. اول اینکه چیزی به عنوان «زمان» وجود ندارد. آنچه «زمان» می‌نامیم، ساخته و پرداختۀ [ذهن] انسان است و این ما هستیم که آن را بر خود تحمیل کرده‌ایم. دوم اینکه همۀ ما در حقیقت با هم برادریم و تحت لوای یک پروردگار زندگی می‌کنیم. آنها به من نشان دادند که مردم چگونه وقت گرانبهای خود را با جنگیدن بر سر آنچه «خدا» می‌نامند تلف می‌کنند؛ در حالی که [تنها] می‌بایست وجود او را تصدیق کرده و بدانند که خدا جز بهترین‌ها را برای ما نمی‌خواهد.    

سوم اینکه همۀ ما مانند یک روح به هم پیوند خورده‌ایم. [اغلب] تصور می‌کنیم که مسئولیتی در قبال یک فرد غریبه نداریم، زیرا او را نمی‌شناسیم، اما ما در برابر یکدیگر مسئولیم. در اصل ما نیز همچون آنهاییم و همگی مانند یک شبکۀ سیم‌کشی پیچیده، در هم تنیده شده‌ایم. به همین دلیل این عبارت آشنای قدیمی که می‌گوید: «هر چه کنی، به تو باز می‌گردد»، کاملا درست است. در این تجربه، فهمیدم که اعمال ما چگونه به دیگران آسیب می‌رساند و اینکه [عاقبت] چطور باید در قبال کردار خود پاسخگو باشیم. به لحاظ تئوریک، اگر ظلمی در حق کسی روا داریم و به همین دلیل آن فرد در انجام ماموریتی که برایش به دنیا آمده است شکست بخورد، خودمان مجبوریم جور وظیفۀ او را به دوش بکشیم. به همین دلیل اغلب می‌شنویم که افراد می‌گویند: «احساس می‌کنم چندین بار در این دنیا زندگی کرده‌ام.» 

درس چهارم این بود که هرگز نباید قضاوت‌های سختگیرانه نسبت به هم داشته باشیم. در بهشت، از این امتیاز برخوردار هستیم که درون افراد را همان طور ببینیم که خداوند می‌بیند؛ بنابراین درک خواهیم کرد که چگونه در پاسخ به شرایط خاص، واکنش هر کس ممکن است با ما متفاوت باشد. در یک صحنه، فردی بسیار خشک و عبوس به من نشان داده شد؛ اما وقتی به درون قلبش نگاه کردم، دیدم که او به لحاظ روحی آسیب دیده بوده و همین باعث شده که از ترس، با دیگران خشن و سختگیرانه برخورد کند. این آگاهی، باعث شد راحت‌تر درک کنم که  رفتارهای نادرست دیگران دربارۀ «من» نیست و من آماج کردار آنان نیستم؛ بلکه رفتار آن‌ها، بازتابی از درون خودشان است. [ما مرکز جهان نیستیم. افعال انسان‌ها، در هر زمینه، از جمله در تعامل با دیگران، برآمده از گذشته و تجربیات تلخ و شیرین خودشان است و اگر گاهی رفتار ناپسند و آزار دهنده‌ای از کسی نسبت به ما سر بزند، به این معنا نیست که او حتما دشمن و بدخواه ماست، بلکه فقط می‌تواند به علت آسیب‌ها و کاستی‌های روحی خود آن فرد باشد و اینکه او رفتار مطلوب و مناسب را نیاموخته است.] 

‌درس آسمانی آخری که فراگرفتم این بود که همۀ دعاهای ما، ظرف چند ثانیه بعد از شنیده شدن، پاسخ داده می‌شوند؛ خداوند صدای ما را بلافاصله می‌شنود، هرچند ممکن است به نظر برسد ماه‌ها یا سال‌ها طول کشیده تا پاسخمان را بدهد. از آنجا که زمان زاییدۀ ذهن ما و چیزی کاملا تصنعی است، در عالم روحانی جایی ندارد. در آینده، هر وقت دعایی نیاز داشتید که در مقیاس زمانی انسان‌ها به سرعت اجابت شود، یادتان باشد مناجات‌های 69 و 70 انجیل را بخوانید. فرشته به من یاد داد که چطور %99.99 وجود ما را احساسات تشکیل می‌دهد و هر تصمیمی که می‌گیریم بر اساس ترس است. یک مثال بارز این جمله است که «اگر کار نکنیم، چیزی هم نداریم که بخوریم». احتمالا قبول دارید که این از واقعیت‌های زندگی است و حتی در کتاب مقدس به آن اشاره شده است. اما چیزی که سعی دارم بگویم این است که ما به علت درست بودنِ کار کردن، یا سفارش خدا در کتاب مقدس، کار نمی‌کنیم. اکثر ما از ترسِ گرسنگی، بی‌خانمانی یا از سر میل افراطی که به کار کردن داریم، کار می‌کنیم. در نتیجه، همواره زیستن در ترس، باعث می‌شود برای کار کردن، نیات و انگیزه‌های متفاوتی از آنچه خداوند مقرر ساخته است برگزینیم. گرچه در نگاه اول فریبنده به نظر می‌رسد، اما این رفتار اغلب می‌تواند منجر به سقوط و زوال ما شود.

هنگامی که فرشته عامل ترس را از معادله حذف کرد، افتخار یافتم شاهد تمام آن چیزهایی که خدا برای لذت بردن از زندگی در اختیارم قرار داده است باشم، در حالی که خودم از سر ترس و لجاجت همۀ آن‌ها را انکار می‌کردم. این تجربه به من کمک کرد که بفهمم چرا خداوند از ما می‌خواهد تا احساسات شخصی خود را کنار بگذاریم و با ایمان و توکل بی قید و شرط به او زندگی کنیم. قبل از پایان سیاحتم، دریافتم که هر آنچه در زندگی‌ام رخ داده است، چه به لحاظ زمانی و چه به لحاظ افرادی که سر راهم قرار گرفتند، دقیقا به همان شکلی بوده که باید اتفاق می‌افتاد. دلگرم و مطمئن از این دانش جدید و شورانگیز، در آمبولانس بیدار شده و باعث ترس پزشکان شدم.

در نهایت، تجربۀ نزدیک به مرگ و گفتگو با فرشتگان، به من آرامش داد تا بدانم میشل همچنان زنده و حالش خوب است. شاید کالبد فیزیکی‌اش را به دور افکنده باشد، اما روحش در بهشت و نزد خداوند است.

نظرات 1 + ارسال نظر
379 پنج‌شنبه 7 فروردین 1399 ساعت 17:17 http://nazdikeghiam.mihanblog.com

اللهم عجل لولیک الفرج

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد