آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

تجربۀ یولین استات (Yolaine Stout)

من 66 ساله هستم و این تجربه وقتی 32 ساله بودم برایم رخ داد، یعنی 34 سال پیش. ولی برایم مانند دیروز است. ابتدا باید کمی از زمینۀ قبلی خودم و چیزهایی که من را به خودکشی کشاند بگویم. این تجربه، به شکلی عمیق زندگی من را متحول کرد و این تحول از خود تجربه من که به نسبت مختصر می باشد مهم تر است.

من در یک خانوادۀ کاتولیک و خوشحال بزرگ شده بودم. من از بچگی ذهن منتقدی داشته و شخص سمج و سرسختی بودم. والدین من سعی زیادی کردند که من را بسیار مذهبی بار بیاورند و من را از این می ترساندند که اگر یک کاتولیک خوب نباشم به برزخ یا جهنم می روم و نمی توانم مستقیماً وارد بهشت شوم. ولی من که آدم شکاک و سمجی بودم، همه چیز را مورد سوال قرار می دادم و بسیاری از این دیدگاه های مذهبی برایم قابل قبول نبود. چند بار سعی کردم که با کشیش کلیسا یا افرادی که خود را در مذهب کاتولیک مطلع می دانستند درباره تناقض هایی که در تعالیم آن می دیدم سوال کنم، ولی هیچ وقت جواب قانع کننده ای نگرفتم. به همین خاطر هم حدود 18 ساله بودم که مذهب کاتولیک و اعتقاد به خدا را به طور کامل رها نمودم. ...  


چیزی نگذشت که به مردی از کشور اتریش که در یک سفر ملاقات کرده بودم علاقه مند شده و ما بعد از مدتی با هم ازدواج کردیم. برای زندگی با او به اتریش مهاجرت کردم. ولی ازدواج ما ازدواج خوبی نبود و بعد از مدتی فهمیدم که به من خیانت می کند و با یک زن دیگر رابطه دارد. پدر و مادرم من را همیشه با این انتظار تربیت کرده بودند که یک مادر و زن خانوادۀ خوب بشوم. من هم همیشه رویای زندگی ایده آل خود را در ذهن تصور می کردم که یک شوهر با محبت و فرزندان خوب و یک خانه با باغچه و گلهای زیبا بود. ولی اکنون ما در طبقه هفتم این آپارتمان 12 طبقه در یک واحد که نور آفتاب هم نمی گرفت زندگی می کردیم. این برای من که در جنوب کالیفرنیای پر آفتاب بزرگ شده بودم خیلی سخت بود. اتریش هوای گرفته و ابری زیاد دارد و آمار افسردگی در وین نسبتاً بالا است. من هم که دور از خانواده و تمام دوستانم بودم، بعد از مدتی به افسردگی شدید دچار شدم. به خصوص که همسرم هم توجهی به من نمی کرد و اهمیت زیادی نمی داد.

ضمنا به خاطر یک حادثه که در سن 18 سالگی برایم رخ داده بود و به پاره شدن آپاندیس  من منجر شده بود، باردار شدن برایم بسیار خطرناک در نظر گرفته شده بود. همچنین در همان زمان های افسردگی من در استرالیا، به خاطر یک بیماری زنانه، خون خیلی زیادی از دست دادم و سه بار به من خون تزریق شد و بی نهایت ضعیف شده بودم. هیچ امیدی به آینده نداشتم و نمی توانستم روزی را ببینم که خوشحال خواهم بود. حتی از جا بلند شدن در صبح و آماده شدن برایم مانند صعود به اورست بود. احساس یک خستگی و بی انرژی بودن مزمن و شدید داشتم و به خودم یا خانه رسیدگی چندانی نمی کردم. من معلم بودم و فقط آخرین ذرات انرژی خود را جمع می کردم که هر طور که شده کلاس هایم را به خوبی برگزار کنم.

بالاخره به جایی رسیدم که گفتم اگر هرگز نتوانم خوشحال باشم، زندگی ارزش ادامه دادن ندارد. البته به خدا یا زندگی پس از مرگ اعتقادی نداشتم، بلکه تنها می خواستم که دردهایم به پایان برسند. نمی خواستم مشخص باشد که خودکشی کرده ام و می خواستم مرگم تصادفی به نظر برسد، زیرا می دانستم خبر خودکشی من به پدر و مادرم خیلی آسیب خواهد زد. ابتدا به چیزهایی مثل پریدن از پنجره یا تصادف با ماشین فکر کردم، ولی دیدم که اینها می توانند خودکشی به نظر برسند و ضمناً اگر احیاناً زنده بمانم تا آخر عمرم معلول خواهم بود. من از سال ها قبل به روش های کنترل ذهن-بدن در فرهنگ های مختلف علاقه داشتم و در مورد آنها کنجکاو بودم. اینکه مثلاً در بعضی مراسم در قبیله هایی در بدن خویش چاقو فرو می کنند، بدون اینکه خون ریزی کرده یا آسیبی ببینند. سال ها پیش در این زمینه به یک کتاب برخورد کرده بودم که درباره فرایندهای خودزا (autogenic) در بدن و تمرینات مربوطه صحبت کرده بود. روش هایی که با آنها ذهن می تواند بدن را کنترل کند. یکی از موارد آن یک روش به نام مرگ خودزا بود. در بعضی قبیله های بومی اگر کسی خیلی پیر یا معلول شود و دیگر نخواهد زنده بماند، به تنهایی به جنگل می رود و در یک گوشه، صرفاً با اراده کردن و خواستن، زندگی خود را به پایان می رساند. پیش خودم فکر کردم اگر این روش کار کند بهترین روش است. بدون درد، بدون آسیب به ظاهر بدنم، و بدون اینکه کسی بتواند بفهمد که یک خودکشی بوده است…

من که در تصمیم خودم بسیار مصمم بودم، هر شب به رختخواب رفته و از طریق تمرینات خودزا و تمرکز ذهن، سعی می کردم که با اراده و قدرت ذهن، زندگی خویش را به پایان برسانم. برای چندین ماه هر شب کار من این بود. زمان هایی می شد که خود را در یک فضای تهی و تاریک می یافتم، که در آن تنها پوچی بود و نمی توانستم بدنم را حس  کنم. بارها این را تجربه کردم. ولی با خود می گفتم هنوز نمرده ام، زیرا می توانم فکر کنم و ذهنم کار می کند.

یک شب وقتی که در اتاق تاریک بر پشت خوابیده بودم، ناگهان گویی در اتاق هزاران نورافکن با هم روشن شد. همه چیز به شدت می درخشید و روشن بود. می توانستم همه چیز را با شفافیت و وضوح ببینم، گرچه در دنیا من شدیداً نزدیک بین هستم. می توانستم حتی تمامی راهرو و جزئیات نخ های ملافه را به خوبی ببینم. از پنجره به بیرون نگریستم و (با اینکه شب بود) آسمان آبی و روشن بود. با خود فکر کردم: «وای خدای من، فکر کنم که باید وارد بعد جدیدی شده باشم.» در بهت و حیرت غرق بودم و با خود گفتم که باید به دیگران دربارۀ این بگویم، زیرا بسیار هیجان انگیز بود.

در همین حال می توانستم صداهایی را بشنوم که از تمام 360 درجۀ اطرافم به گوشم می رسید. متوجه شدم که من در حال شنیدن رویاها و افکار تمام افرادی که در مجتمع آپارتمانی ما زندگی می کنند هستم. با خودم گفتم که پس سعی خواهم کرد که رویای همسرم را بفهمم و بعداً به او بگویم که خوابش چه بوده است. آن وقت باور خواهد کرد که من در بعد دیگری بوده ام. من به طرف همسرم رفتم، ولی ناگهان نور دیگری در آنجا ظاهر شد و من را کاملاً در خود گرفت. من در نور غرق شدم و هیچ چیز دیگری را جز این نور نمی دیدم. من آن وقت ها دربارۀ تجربه های نزدیک به مرگ چیزی نمی دانستم. ولی بعداً برای اولین بار وقتی شنیدم یک فرد تجربه گر دربارۀ نور صحبت می کند، گریستم. من در نور بدنی برای خود حس نمی کردم، ولی هنوز احساس هویت خود را داشتم. احساس می کردم در دریای گرم و مطبوعی از عشق خالص و نامشروط غرق هستم. این عشق گرم و پذیرا بود. تمام ترس ها، نگرانی ها و استرس های من ناپدید شدند و تنها احساس من احساس خلسه و وجد خالص بود. من هیچ کسی یا چیزی را (به جز نور) نمی دیدم، ولی احساس می کردم اینجا خانه و وطن من است و می خواستم برای همیشه در آنجا باشم.

با خود گفتم: «آه خدای من، این عشق کامل است و می خواهم برای ابد در همین جا بمانم». ولی نور به تدریج کمرنگ تر شد و من خود را بار دیگر تنها در اتاق خواب یافتم، در حالی که متعجب و مبهوت مانده بودم. هنوز هم اتاق روشن بود، گرچه نور دوم رفته بود. به سمت راست خود نگریستم و دیدم که یک نفر با ردای سفید و نورانی در آنجا ایستاده است. او چشمانی آبی  و نگاهی عمیق داشت که هرگز مانند آن را در زندگی ندیده بودم. او به من تنها یک جمله گفت، بدون اینکه لب های او حرکت کند. می توانستم صدای او را در فکرم بشنوم. او صدایی مذکر داشت و به من گفت:

«زندگی خود را با این فکر که مورد عشق نیستی تلف نکن!»

وقتی او سخن می گفت، هر کلمه او برایم قابل حس کردن و آشکار بود و به همراه فهمی عمیق می آمد. وقتی گفت «زندگی خود»، درک کردم که چقدر هر لحظۀ زندگی من با ارزش و مهم است. می گویم زندگی من، ولی زندگی هر انسانی به همین گونه است. وقتی او گفت «تلف نکن»، فهمیدم که من برای هدفی پر ارزش در این دنیا هستم. همچنین درک کردم که من آزاد هستم و قدرت انتخاب دارم (که زندگی خود را تلف کنم یا نکنم). این به معنای آن بود که من خود این شرایط را بوجود آورده بودم و یک قربانی و مظلوم نبودم. من همیشه و در هر لحظه حق انتخاب دارم. هر فکر من یک انتخاب است. آنچه من را در زندگی به اینجا کشانده بود کارهایی که کرده بودم نبود، بلکه تمام افکاری بود که در ذهن من وجود داشت.

با گفتن این جمله، وجود نورانی آنجا را ترک کرد و بار دیگر اتاق در تاریکی فرو رفت. احساس کششی به سمت بدنم کردم و از عقب به طرف بدنم مکیده شده و با سرعت وارد آن گشتم. برگشت به بدن بسیار ناخوشایند بود. گویی در مکانی ناراحت و مرطوب و تنگ محبوس شده ام. شکه شده بودم و با خود گفتم: «خدای من، من از بدنم بیرون رفته بودم.» تلاش زیادی کردم که دوباره از بدنم خارج شوم، ولی امکان نداشت. بعد از مدتی سعی و تلاش، یک بار دیگر تنها برای زمان بسیار کوتاهی دوباره از بدنم خارج شدم. ولی اتفاق خاصی نیفتاد و فقط این فکر به من القاء شد که «ما همیشه اینجا در کنار و مراقب تو خواهیم بود!»

بعد از این اتفاق، مجبور شدم تمام افکار و دیدگاه ها و باورهای خود را مورد تجدید نظر قرار دهم. برای من افسردگی راهی برای تلف کردن زندگی بود و فهمیدم که باید به آن غلبه کنم، زیرا می خواستم بعد از مرگم به نور بازگردم. بیرون آمدن از افسردگی یک تغییر ناگهانی و خودکار نبود و حدود یک سال طول تلاش لازم داشت که به تدریج از آن خارج شوم. باید روی ذهن و افکار خود کار می کردم. در همان وقت ها پدر و مادرم برای ما یک بچه پیدا کردند که به فرزندی قبول کنیم. ما هم این کار را کردیم.

مدت کوتاهی بعد از این تجربه، شواهدی یافتم که به من اطمینان داد که همسرم با زن دیگری رابطه دارد، گرچه قبلاً هم ظن آن را داشتم. بلاخره تصمیم گرفتم که فرزندم را برداشته و همسرم را ترک کنم و به خانه، نزد پدر و مادرم بازگردم. به محض اینکه این تصمیم را گرفتم، ناگهان تمام بقایای افسردگی در من ناپدید شده و از بین رفت. گویی دنیا ناگهان رنگ دیگری پیدا کرد. وقتی که سال های متعدد را در افسردگی شدید سپری کرده اید، کم کم احساس هایتان می میرد و بی حس می شوید. مدتی طول کشید تا کم کم توانستم دوباره به احساسات خود متصل شوم. بعد از آن هم گهگاهی افسردگی به من روی آورده است، ولی یاد گرفته ام که من قدرت انتخاب دارم. همین الان هم می توانم دوباره افسرده شوم. می توانم دوباره این انتخاب را بکنم که خود را قربانی شرایط خارجی ببینم و وارد افسردگی شوم.تمام تلاشی که برای بیرون آمدن از افسردگی انجام دادم و کارهایی که روی فکر و ذهنم کردم به من این ایده را داد که شاید هدف من در دنیا این است که به کسان دیگری که در افسردگی هستند، ولی می خواهند از آن خارج شوند و برای معنویت آغوشی باز دارند کمک کنم.

اولین گام برای من این بود که یاد بگیرم که خودم را دوست داشته باشم و به خود عشق بدهم و محتاج این نباشم که عشق و توجه را از دیگران و دنیای خارج دریافت کنم. اگر ما محتاج باشیم که دنیای خارج به ما عشق و احساس ارزش بدهد، آن مانند یک سراب خواهد بود که هیچ وقت کاملاً به آن نخواهید رسید و کافی نخواهد بود. ما نمی توانیم خلاء های روحی خود را با چیزهای بیرونی پر کنیم، این امکان پذیر نیست. عشقی که به خود می دهید باید نامشروط باشد، زیرا هیچ یک از ما کامل و بی عیب نیستیم. ولی باید یاد بگیریم که خود را همانگونه که هستیم قبول کنیم و دوست داشته باشیم. من آدمی بسیار نیازمند، و محتاج توجه دیگران بودم تا بتوانم برای خودم ارزش قائل شوم.

بعد از مدتی مرد ایده آل زندگی ام را ملاقات کرده و با او ازدواج کردم. او تمام چیزهایی بود که از یک مرد انتظار داشتم. او یک دانشمند بود و پایگاه محکمی در علوم و جهان بینی مادی داشت، ولی با این حال به من گفت که او هم یک تجربۀ معنوی داشته است. برای او کوهستان، محل خلوت و برقراری ارتباط معنوی است و هر سال به رشته کوه های «سییرا» (Sierra Mountains) می رود و در آنجا در خلوت، به مدیتیشن و مراقبه می پردازد. ما به همراه فرزندمان در یک خانه که ساختیم زندگی می کنیم که یک باغچه زیبا هم دارد، و اکنون تصویری که از یک زندگی ایده آل داشتم برایم کامل شده است. همچنین او به موسیقی و شعر علاقه دارد و ما هفته ای یک شب با هم به موسیقی گوش می کنیم. همسرم به من می گوید که یکی از چیزهایی که او در مورد من دوست دارد این است که از نظر عاطفی شخص محتاج و نیازمندی نیستم و اعتماد به نفس دارم.

چند سال قبل معلوم شد شوهرم مبتلا به سرطان مغز است. مادرم وقتی برای اولین بار نتیجه آزمایش بایوپسی همسرم را دید و فهمید سرطان دارد درگذشت. سپس برای سه سال بعد من شاهد مبارزه شوهرم با سرطان بودم و می دیدم که چطور به تدریج تحلیل می رود و مجبور می شود یک به یک چیزهایی که در زندگی دوست دارد را کنار بگذارد. او هم مانند من انسان سرسخت و یک دنده ای بود و مبارزه سختی برای زنده ماندن کرد. او با سرسختی برای زنده ماندن تلاش می کرد و من با سرسختی برای مردن تلاش کرده بودم. یک سال پیش بالاخره همسرم در اثر سرطان درگذشت.

وقتی که روزهای آخر او بود و شوهرم در آسایشگاه بیماران در حال احتضار بستری بود، یک روز من در تخت کناری او خوابیده و همراه او بودم. ناگهان او با تعجب به سمت سقف اشاره کرده و از من پرسید، آیا من هم آنچه که او می بیند را می بینم؟ گفتم منظورت چیست؟ او به سختی می توانست صحبت کند، ولی با جملات بریده و زحمت زیاد به من فهماند که تعدادی فرشته را می بیند که برای او موسیقی می نوازند و در پشت سر آنها کوهستانی زیبا قرار دارد. از او پرسیدم آیا فکر می کنی که خدا دارد تو را به خانه می خواند؟ او گفت بله. گفتم آیا دوست داری بروی؟ گفت بله. یک ساعت بعد او وارد کما شد و بعد از چند ساعت این دنیا را ترک کرد.

پدرم نیز 6 هفته قبل از همسرم فوت کرد. من ظرف مدت سه سال، سه نفر از عزیزانی که در زندگی به من از همه نزدیک تر بودند را از دست دادم. می توانستم فکر کنم که الان این حق را دارم که افسرده باشم. ولی هیچ وقت افسرده نشدم. البته من برای او و پدر و مادرم محزون و عزادار هستم، ولی به شکلی که نتوانم به زندگی عادی ادامه دهم و مفید باشم افسرده نیستم. یک علت آن تجربۀ نزدیک به مرگ و باورها و دیدگاه های جدیدم هستند. ولی علت دیگر آن این است که شوهرم بعد از مرگش به ملاقات من آمد.

گفتم که شوهرم به شعر نیز خیلی علاقه داشت. یک شعر از «امیلی دیکینسون» بود که آن را خیلی دوست داشت و حفظ کرده بود. مدتی بعد از درگذشت همسرم، یک شب در تاریکی در خانه راه می رفتم که پایم به یک جعبه برخورد کرد. ما در حال جابجا کردن چیزها در خانه بودیم و جعبه ها و بسته های زیادی بر روی زمین و دور و اطراف بودند. از درون جعبه چیزی بیرون افتاد. چراغ را روشن کردم و دیدم که یک تکه کاغذ است. وقتی که آن را برداشتم، دیدم که همان شعر مورد علاقۀ همسرم بود که با دستخط خودش نوشته بود. این تنها چیزی بود که از جعبه بیرون افتاده بود. چشم من ابتدا به آخرین بیت شعر افتاد که می گوید: «پدر، من در بهشت دیدم که تو چقدر سر وقت هستی!» من فهمیدم که زمان شوهرم فرا رسیده بوده است که برود. این به من آرامش بسیار زیادی داد و احساس سپاسی عمیق در قلب خود کردم. زیرا یکی از چیزهایی که من را عزادار می کرد این بود که آیا واقعاًً موعد مرگ او فرا رسیده بود.

آن شب وقتی به رختخواب رفتم و چراغ را خاموش کرده و روی تخت دراز کشیدم، دیدم که گویی به آسمان شب می نگرم و بالای سرم پر از ستاره است. ابتدا فکر کردم شاید توهم یا یک خطای دید یا چیز دیگری باشد. برای امتحان دستانم را جلوی صورتم گرفتم تا ببینم آیا جلوی دیدن ستاره ها را می گیرد یا نه، و دیدم که جلوی آنها را می گیرد. همچنین وقتی که جهت دیدم را تغییر می دادم، صحنه با دید من نمی چرخید و در جای خود ثابت بود. این به من ثابت کرد که این ساختۀ خیال و توهم من نیست. همه جا را ستاره  پر کرده بود و شهاب و سیاره و نوا (Nova) و چیزهای دیگر دیده می شد. صدای موسیقی دل نشینی هم به گوش می رسید. صحنه ای خارق العاده بود که من به مدت دو ساعت محو تماشای آن بودم. می دانم به نظر با عقل جور در نمی آید. این دقیقاً چیزی بود که به من اطمینان داد که زمان او بوده که برود. اکنون سخت است که بخواهم احساس افسردگی کنم، زیرا می دانم که او همیشه در کنار من است و می دانم که دنیایی پس از مرگ وجود دارد (که در آنجا دوباره به او ملحق خواهم شد)…

من یک معلم بودم و البته این اجازه را نداشتم که سر کلاس راجع به تچربه ام صحبت کنم. چند نفر از نزدیکان و دوستان که تجربه ام را به آنها گفتم طوری به من نگاه کردند که گویی دیوانه هستم. دختر خاله ام برای سال ها به خاطر آن با من حرف نزد. من هم یاد گرفتم که ساکت باشم و تجربه ام را با کسی در میان نگذارم. سال ها گذشت و من به کلاس کودکان ویژه درس می دادم که مشکل داشتند و در کلاس های عادی نمی توانستند باشند. یکی از دانش آموزان من به نام دیوید، یک جوان خجالتی و ساکت بود که در گوشه و عقب کلاس می نشست. یکبار به او ثروت قابل توجهی به ارث رسید. او نیز با پول هنگفت بادآورده ای که به دست آورده بود، شروع به خریدن ماشین های گران قیمت و قایق شخص، و زندگی پر از تفریح و هیجان کرد. یکبار یکی از دانش آموزان به من گفت که دیوید در اثر یک حادثه در حین غواصی در بیمارستان است و به او فقط پنج درصد شانس زنده ماندن داده اند. ما هم به احترام او چند دقیقه در کلاس سکوت کرده و برایش دعا کردیم. فردای آن روز دیوید را دیدم که به درب کلاس آمد. هنوز دستبند بیمارستان را بر دست داشت و چشمانش خیلی قرمز بود. او با ظاهری نورانی و با اعتماد بنفس به نظر می رسید. من شکه شدم و گفتم: «دیوید اینجا چکار می کنی؟ تو باید به بیمارستان برگردی.» او گفت: «من پیامی برای کلاس دارم. اجازه می دهید آنرا با آنها در میان بگذارم؟» پیش خود گفتم، این دیویدی نیست که به یاد دارم و انسان متفاوتی شده است. با اکراه به او اجازه دادم که پیغامش را به کلاس بگوید. او با آرامش و وقار زیادی در جلوی کلاس ایستاد و گفت که یک تجربۀ نزدیک به مرگش داشته و دربارۀ آن صحبت کرد. تجربۀ او به من شباهت بسیاری داشت. پیام او به کلاس از تجربه اش این بود:

«زندگی یک هدیۀ گران بها است، با آن بی  ملاحظه و بی مسئولیت نباشید.»

دو هفته بعد دیوید برای همیشه از مدرسه و کلاس ناپدید شد و هرگز بازنگشت. سال ها بعد فهمیدم که آنقدر او (به خاطر بازگو کردن تجربه و پیغامش) مورد تمسخر و آزار بقیه قرار گرفته بود که آن مدرسه را برای همیشه ترک کرد، با اینکه فقط سه ماه به فارغ التحصیلی او مانده بود. دیوید کسی بود که باعث تشویق من شد که برای عموم دربارۀ تجربۀ نزدیک به مرگم صحبت کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد