آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

تجربۀ شیدا

من (شیدا) هستم، زنی خانه دار، صاحب دو فرزند و دارای مدرک کارشناسی حقوقِ قضایی و فوق دیپلمِ معماری. ۳۲ سال پیش در یک خانواده معتقد و متدینِ شیرازی متولد شدم ولی هیچگاه کوچکترین جبری نسبت به مسائل اعتقادی بر من اِعمال نشد، زیرا پدرم اعتقاد داشت: «دین و آیینی را که از کتابهای دینی و بدون هیچ اختیار و نظری قبول کنی، جبریست که خداوند در آن راه ندارد.» 

درست یادم نیست، فکر کنم از کلاس اول ابتدایی بود که توجه من به عالم ماوراء جلب شد و به مقولات متافیزیکی علاقمند شدم. از همان دوران توهماتی واقعی میدیدم، خوابهایم تعبیر میشدند و احساس حضور کسانی را میکردم که به  هیچ وجه نمیدانستم که هستند و چطور بر من ظاهر شدهاند. البته اینها هیچ  کدام با وجود تاثیری که بر من داشتند، زیاد مورد توجه اطرافیان قرار نمیگرفتند و حتی تردید آنان نسبت به سلامت روانیم را برمیانگیختند. 

مدتها طول کشید تا به این فهم برسم که هرچه را برایم اتفاق میافتد را نباید برای بقیه بازگو کنم، ولی اتفاقی واضح، کامل و قانع کننده باعث شد که تا مدتها پس از آن خانواده به حرفها و خوابهایم بیشتر اهمیت بدهند و یا حداقل دیگر سرزنشم نکنند.

سال 86 به ناگاه خواهر کوچکترم که نوزده ساله بود، بعلت نوعی بیماریِ قلبیِ مادرزادی که به عقیده پزشکان ناشناخته بود، دچار ایست قلبی و لخته شدن خون شد واز دنیا رفت. این فقدان شوکه کننده باعث حزن و اندوهی عظیم و باور نکردنی در زندگی کل خانواده و بخصوص من شد، زیرا هرگز حتی در فکرم هم نمیگنجید که آن همه طراوت، سرزندِگی و نشاطِ جوانی ناگهان به نیستی مبدل شود. 

او با پای خودش به بیمارستان رفت، در حالیکه دستان گرمش در دست من بود روی تخت خوابید، ولی ورود و تجمع ناگهانی تعداد زیادی از پزشکان دور تختش و بیرون کردن من از اتاق او وخامت اوضاع را برایم مسجل کرد… 

پس از مدتی دکترها با نگاهی آکنده از افسوس و تاسف از اتاق ریکاوری بیرون آمدند و فقط توانستند بگویند: «متاسفیم، کاری از دستِ ما بر نیامد و سکتۀ دوم در بیمارستان راه نجاتی برایش باقی نگذاشت.»

وابستگیِ شدید خانوادگی و علاقۀ دیوانه وار و بیش از حدی که به او داشتم جریاناتِ فکری مرا طوری پیش برد که در ذهنم تصور میکردم او نمیبایست میمرد، بلکه من باید میمردم. بقدری دلتنگش بودم و حسرت دیدار دوبارهاش را میکشیدم که دست به خودکشی زدم ولی موفق نشدم و دو روزِ کامل را در کما گذراندم. به مدت یکماهِ بعد از آن، بخاطر اثر داروهای خوابآور چنان گیج و منگ بودم که به تنهایی نمیتوانستم از جای خود برخیزم.

...

حقیقتاً پس از مرگِ خواهر نازنینم دیگر علاقهای به ادامۀ زندگی در من وجود نداشت و مصر بودم که حتماً به زندگیم خاتمه دهم. به همین دلیل یکبار دیگر هم دست به خودکشی زدم و 200 عدد قرص اعصاب را آسیاب کرده و درنصفِ لیوان آب حل کردم تا بتوانم آنها را سریع و راحت بخورم و جذبِ آن را در خونم تسریع کنم تا پزشکان نتوانند به روشِ شستشوی معده نجاتم دهند.

آن معجونِ مرگبار را بلعیدم، سپس در اتاق نشسته و مشغول گریستن شدم. همسرم با یک لیوان آبمیوه به سمتم آمد و همینکه خواست لیوان را بمن بدهد، روی دستانش بیهوش شدم. او که ورقهای خالیِ قرصها را دیده بود سریع به اورژانس زنگ زد.

دربیمارستان همه نوع تلاشی کردند ومجدداً مرا ازمرگِ حتمی نجات دادند. چند بار تعویض خون رویم انجام شد و همزمان معدهام را شستشو دادند و بعد حدود هشت روز در بیمارستان بستری بودم.

زندگی من دیگر کاملاً زیرو رو شده بود. با وجودِ داشتنِ کودکی دوساله همه زندگیم رنگ سیاهی به خود گرفته و سوگواری و عزاداریِ مدام باعث شده بود که شب و روز نداشته باشم. زندگی، شوهر و فرزندم را فراموش کرده بودم و مدام روی تختم بودم. بقدری پزشکان مختلف بر بالینم میآوردند و بمن قرصهای اعصاب و آرامبخش میدادند که اصلاً نمیفهمیدم کی شب میشود و کی روز میآید. خانواده حتی لحظهای رهایم نمیکردند، زیرا ترس این را داشتند که مجدداً اقدام به خودکشی کنم.

در آن زمان من فوق دیپلم معماری داشتم و تازه درسم را به اتمام رسانده بودم. تا چند ماه پس از مرگ خواهرم، از سردردهایِ سخت و مستمر میگرن در عذاب بودم و فقط با آرامبخش تسکین پیدا میکردم.

آنروز هرچقدر مادر و همسرم تلاش کردند، نتوانستند مرا بیرون ببرند تا به من مسکن تزریق کنند، چون پس از بیداری دچار حالِ بسیار بدی میشدم که ترجیح میدادم سردرد را تحمل کنم ولی از جایم تکان نخوردم.

شب فرا رسید. با همسر و دخترم توی هال بودیم. تلویزیون روشن بود و من روی کاناپه دراز کشیده بودم و همسرم درحالی که با دخترمان بازی میکرد، برایش کتابِ قصه میخواند.

ناگاه متوجه شدم نزدیک سقف خانه هستم و هر لحظه ممکن است صورتم با آن برخورد کند! بلافاصله هراسان شدم و احساسِ وحشتی سهمگین سراسر وجودم را فرا گرفت. ابتدا پیش خود فکر کردم که احتمالاً سقف بر اثر زلزله روی سرمان خراب شده و من که خواب بودهام، زیر آوار هستم. سپس با نگرانی و وحشتی عمیق وخُرد کننده بهفکر همسر و دخترم افتادم، خیلی سریع متوجه آنها شدم و دیدم که دخترم نشسته و همسرم دارد داستان شنگول و منگول را برایش میخواند و به دخترم میگوید: آن ساعت شماطه دارِ روی دیوار را میبینی؟ حبه انگور پشت یک ساعتی مثلِ آن قایم شده تا آقا گرگه او را نبیند.

دخترم گفت: خب ساعت را پایین بیاور بابایی. همسرم جواب داد: نمیشود، ساعت بالایِ سرمامان است و مامان گناه دارد چون از خواب میپرد. سرِ مامان درد میکند وتازه خوابش برده است. بعد از آن من بصورتِ واضح و شفاف فهمیدم که شوهرم همینطور که دارد کتاب را ورق میزند در فکر است که وقتی مادرم بیاید، مجبورم کنند تا بروم و آمپول آرامبخش بزنم تا دردم کمتر شود و بتوانم شب را بهراحتی سر به بالین بگذارم.

سپس متوجه بدنم شدم که روی کاناپه دراز کشیده و دستم روی سرم است. هاج و واج به اطراف نگاه کرده و با خودم نجوا کردم: «آه…پس عاقبت من هم مردم؟!» مجدداً متوجه وضعیت بدنم شده و پس از آن خودم را در آن بالا حس کردم و اندیشیدم که اگر من آنجا روی کاناپهام پس این منی که نزدیک سقف است کیست؟! تصور میکردم دارم دیوانه میشوم. 

(لازم است توضیح دهم که تا قبل از اینکه با تجربیات nde آشنا شوم،  حالتِ تشابهِ بین بدن و روحم در آن شب همیشه برایم سوال برانگیز بود، چون بدنِ من روی مبل دراز کشیده بود و طبقِ عادت، بازوی راستم روی چشمانم بود و دقیقاً همان حالت را در آن بالا نزدیک سقف نیز حفظ کرده بودم و ابداً به شکلِ یک گوی آگاهی نبودم.)

اصلاً نمیفهمیدم چطور است که قادرم همزمان هم پایین، رویِ کاناپه خوابیده باشم و هم در آن بالا، نوک دماغم با سقف مماس باشد. دستانم را نگاه کردم، درخشان و شفاف بنظر میآمدند، گوئی از نوری متراکم ساخته شده بودند.

در آن لحظات توانستم بطورِ مکرر چندین بار از سقفِ خانه عبور کرده و روی پشت بام را ببینم. پشت بام بهم ریخته بود، سه عدد آنتن ماهواره که دوتایشان وصل بودند و یکی از آنها بر سطح بام سرنگون شده بود آنجا بچشم میخوردند. دو دستگاه کولرِ بزرگ و یک دستگاه کولر کوچک، یک چمدان فلزیِ قدیمیِ آبی رنگ و یک کارتن پر از کفشهایِ کهنۀ باران زده که اشکال عجیب غریبی به خود گرفته بودند نیز دیده می شدند

با خودم گفتم: «عجب، اینها را باید توی سطل آشغال بیاندازند، چرا اینجا نگاهشان داشتهاند؟! سیال بودم، انگار که هالهای از رنگهای شیریِ سفید صدفی در جریان باشد. برعکسِ خیلی از تجربه کنندگان nde، من خودم را یک نقطه یا گویِ نور ندیدم و روحم دقیقاً شبیه به جسمم بود، ولی با ویژگیهایِ مخصوص به خودش. ناگهان احساسی مانندِ اینکه جسمم جاروبرقی و روحم گرد و غبار است بوجود آمد و بهسمت بدنم کشیده شدم. مقاومت کردم و با خود گفتم: «نه، نمیخواهم برگردم. من باید همینطور بصورتِ مرده بمانم»…

ولی یکباره از روی کاناپه به بالا جهیدم، در حالیکه ضربان قلبم بشدت تند بود. شوهرم هراسان بهسمتم دوید و مرا روی کاناپه نشاند. به او گفتم: «من مُردم.» اوبا تعجب و در حالیکه هاج و واج نگاهم میکرد پرسید: «تو از کجا میدانی که مَردی؟»

جواب دادم: آخر روحم جدا شد و نزدیک سقف بود، تو داشتی کتاب میخواندی و می خواستی ساعتی را که بالایِ سرم بود برداری. شوهرم گفت: «احتمال دارد در حالتِ بینِ خواب و بیداری بودهای و شنیدهای که دارم با عسل حرف میزنم.» گفتم: بله، کاملاً بیدار بودم ولی نه در بدنم، بلکه آن بالا، و سپس گفتم: «فهمیدم که داشتی فکر میکردی مادرم که آمد مرا مجبور کنید برویم درمانگاه تا آمپول بزنم و سردردم آرام شود.»

در حالی که شوهرم خیلی متعجب شده و هاج و واج نگاهم میکرد از او پرسیدم: راست میگویم؟ این فکر تو بود؟

گفت: «بله میخواستم برویم که مسکن و آرامبخش تزریق کنی تا فردا که جمعه است و من خانه هستم، بتوانی حسابی استراحت کنی و سرحال بشوی.» سپس پرسید: «دیگر چه چیزهائی دیدی؟»

جواب دادم: «روی پشت بام را دیدم (ما مستاجرِ یک ساختمان دو طبقه بودیم و در طبقه دومِ آن سکونت داشتیم، ولی من به دلیلِ قفل بودنِ در، هیچوقت پشت بام را ندیده بودم).

پرسید: «تو روی پشت بام چه چیزی دیدی؟»

من در جواب، هر چیزی را که روی پشت بام دیده بودم بطور کامل برایش شرح دادم. شوهرم که حالا دیگر از من هم متحیرتر و کنجکاوتر شده بود گفت: «فردا میرویم تا ببینیم.»

فردایِ آن روز، شوهرم کلید پشت بام را از صاحبخانه که طبقۀ پایین منزل داشت گرفت. هنگامی  که درب پشت بام را باز کرد، از تعجب نزدیک بود غش کنم، چون مشاهدات شب قبلم دقیق و درست بود و همۀ وسایل آنجا بودند. فقط یک چهارپایه هم پشت یکی از کولرها قرار داشت که من متوجه آن نشده بودم.

ساعتی بعد مادرم برای سرزدن آمد .این کار هر روزش بود، چون من هیچوقت حالِ درستی نداشتم. همسرم ماجرای دیشب را برایش تعریف کرد و این شروع یک برنامه جدیدِ خاله زنک بازیهای مادرم بود که دنبال دعا  نویس و جنگیر و رمال بیافتد و آنها هم برایِ پرکردنِ جیبِ خودشان بگویند که من توسط اجنه شرور تسخیر شدهام و دعا و جادو تجویز کنند تا من سالم بشوم و از جن زدگی بیرون بیایم.

هرچقدر از مادرم میخواستم که دست از این قبیل خرافات بردارد و تاکید میکردم که من مرگ را تجربه کرده ام و ترس و دردی هم نداشتهام، با گریه میگفت: «میدانم چی میگویی دخترم، ولی اگر رمالها راست بگویند چه؟»

پس از جریان آن شب تا مدت چند سال اکثرِ شبها احساس عجیبی بهمن دست میداد و حالات غریبی پیدا میکردم‌. دقیقاً زمانی که سر به بالین میگذاشتم، در مرز بین خواب و بیداری لرزشی عجیب مثل برقی ضعیف از نوک پای سمت چپم شروع میشد و چند بار تا سرم بالا میآمد و همزمان با آن، در فرق سر و بالاتر، احساس مور مور و وجود یک گرداب خیلی تاریک از جنسِ همان لرزش را داشتم که طیِ چند لحظه تا عمقِ مغزم میرسید. وقتی که آن گرداب را میدیدم، آنچنان وحشتزده میشدم که ضربان قلبم بالا میرفت، از جا میجهیدم و تا خودِ صبح جرات نمیکردم دراز بکشم.

۵ سال را در همین وضعیتِ بغرنج و زجرآور گذراندم، تا اینکه روزی تصمیم گرفتم بفهمم چه دارد به سرم میآید. میدانستم تنها راهش این است که در لحظه یِ لرزش نترسم و فقط نگاه کنم ببینم عاقبتِ کارم به کجا میانجامد؟

ابتدا از ترسِ شدتی که ضربان قلبم داشت نمیتوانستم بر خود مسلط باشم ولی بقدری به خودم تلقین کردم که نباید بترسم تا اینکه یک شب آن اتفاق افتاد.

در۴ شهریور ۹۱، باشروعِ لرزش، بهخودم آمدم و با خود تکرار کردم: «فقط شاهد باش و نترس. خدا خیلی بزرگ است. یا میمیری و یا میفهمی عاقبت چه میشود و این اضطراب دائمی و وحشت از خواب به اتمام خواهد رسید…

ناگهان وارد گردابی تاریک شده و خودم را در سرایی قدیمی با طاقهای گرد و پیشخوانهایی عجیب که تماماً تذهیبکاری و تزیین شده بودند یافتم.

ساختمانی گرد پیرامونِ حیاطی بزرگ بود. دور تا دور ایوانها گلهائی زیبا در گلدانهایی قرار داشتند و حوض بزرگی نیز وسط محوطه قرارداشت. آنگاه تصاویرِ کاروانسراهایی را دیدم که خیلی شبیه آن مکان بودند… و در آن حال و هوای عجیب،عاقبت خواهرم رانیز ملاقات کردم.

بسویش دویدم، یکدیگر را بغل کردیم و گریستیم. پرسیدم: 

«کجا بودی؟ میدانی در نبود‌ت چه به سرمان آمد؟دیدنت برای بابا آرزو شده ومادر، شبها تا صبح گریه میکند که بقیه نفهمند؟ چرا ترکمان کردی؟»

در جوابم گفت: «دیگر وقتِ من تمام شده بود.»

گفتم : «چه میگویی؟…خیلی ها در صد سالگی هم بهزور میمیرند، تو که…

کلامم را قطع کرد و گفت: «عمرم کوتاه بود. خیلی کار داشتم»… 

با اینکه میدانستم مرده، تمایل داشتم او را برگردانم و به خانه ببرم.

با خود گفتم: «نه، محال است بگذارم اینجا بماند.»

او فکرم را خواند و بهمن گفت: «اینکار ممکن نیست و من سوال کردم: اگر ممکن نیست پس چطور من اینجا هستم؟»

او جواب داد: «عزیزم، از جهانِ تو بهراحتی میشود به اینجا آمد ولی منی که مردهام از اینجا نمیتوانم با تو بازگردم. برای ماها از اینجا به آنسو، یعنی زمین، گذرگاهی وجود ندارد.»

من به دور تا دورم نگاه کردم و متوجه شدم آن ساختمان بزرگ حتی یک درهم ندارد. فقط یک دریچه کوچک و عجیب به اندازه یک کلاسور وجود داشت که من از همان دریچه بیرون را نگاه کردم تا موقعیت را بسنجم و مَفَری پیدا کنم. 

عجیب بود، زیرا آن دریچه با زاویۀ 360 درجه به اطراف ساختمان اشراف داشت. شرق، غرب، شمال و جنوب دربینهایتِ نامعلوم،خالی و تهی بود.حتی زمینی وجود نداشت که بگویم برهوت بود .دقیقاً میتوانم صفت ناکجا آباد و هیچستان به آن بدهم. آنجا بود که معنی برزخ را فهمیدم…

خواهرم گفت که او درخواست داده و خواسته که مرا ملاقات کند. دست به دور گردنش انداختم و مجدداً هردویمان بشدت گریستیم . از من پرسید: «تو را چه میشود؟ مگر تو همان خواهرِ شاد و پرانرژیِ من نیستی؟»

درجوابش گفتم:«بعد از تو دنیای من تمام شده وعمقِ سینهام پر است از آتش، یا میبرمت و یا همینجا میمانم و تنهایت نمیگذارم . 

مثل همیشه لبخندی بهشتی بر لبانش شکفت و به حالت دلداری گفت: «من خوبم. ای کاش شما هم خوب میبودید و هرلحظه نگران شما نمی شدم، کاش بعد از من اینگونه همه چیز بهم نمیریخت تا در اینجا آسودهتر میبودم.» 

من همچنان گریه میکردم و او ادامه داد: «فقط یک چیز… من خوبم؛ پس توهم خوب باش و نگذار پدر و مادرمان با وجودِ تحملِ غم دوری من هر لحظه بسوزند و ناراحت تو باشند (منظورش بیماری عصبی، ناراحتیها، میگرن و زندگی من بود که در آن سالها مبدل به جهنم شده بود). آنها را به تو میسپارم، زیرا وقت رفتن فرا رسیده است»… 

حتی فرصت نشد مخالفت کنم. بیکباره همان احساسِ قبلی را داشتم، همان گردباد تاریک و لرزشِ سراسری، ولی اینبار کلِ وجودم گردباد شد و من رویِ تختم چشم گشودم. به ساعت نگاه کردم. دوازده و پنج دقیقه نیمه شب بود، یعنی از وقتی که چراغ خواب را خاموش کرده بودم، فقط حدود پنج دقیقه گذشته بود. 

آری… من خواهر عزیزم را ملاقات کرده بودم. او فقط بخاطر حالِ من خواسته بود مرا ببیند که بمن بگوید حالش خوب است و از اینکه همۀ زندگیم جهنم شده در ناراحتی و عذاب است. 

با صدایِ گریه من همسرم بیدار شد. او را که وحشتزده، مضطرب و نگران بود، نگاه کردم. اویی که در تمام آن روزهای سخت تکیه گاه و همراه صبور و شکیبای من بود و مانند فرشته ای در شکل بشر که خدا از آسمان فرستاده سر راه زندگیم قرار گرفته بود.

به عسل نگریستم که در آن مدت از مهر مادر بی نصیب مانده بود. سر روی دوش همسرم گذاشتم و در حالیکه هایهای میگریستم گفتم: «دیدمش. حالش خوب بود، فقط از کارهای من عذاب میکشید»

پس از آن شب، طیِ چندماه زندگیم عوض شد. فهمیده بودم که خواهرم از ما زنده تر است ولی چون دائم در فکر ماست، ناراحت است و عذاب میکشد. سوگواری را تمام کردم زیرا دیگر از درون نمیسوختم و فکر نمیکردم که عدم خواهرم را بلعیده و حیاتی برایش وجود ندارد.

با پیشنهاد همسرم، برای آنکه کمتر در فکر فرو بروم و حالم سریعتر بهبود یابد، تصمیم گرفتم در رشتهای که همیشه آرزویم بود، یعنی حقوق قضایی ادامۀ تحصیل بدهم.

پنج سال از آن دیدار ملکوتی میگذرد. من با زندگیِ حقیقی آشنا شده و بیش از پیش جذب مقولۀ متافیزیک و عالم ماورا گشتهام. در جستجوهایم با کانال سیمرغ، اساتید بزرگی چون اکهارت تول، کریشنا مورتی و اُشو و همچنین مدیتیشن و یوگا آشنا شدم. چندین بار ترجمۀ فارسی قرآن و انجیل را خواندم و به حقایقی که برایم جدید بودند پی بردم. 

در حال حاضر مدام دنبال آگاهی و حضور هستم و هنگامیکه تجربیات nde را میخوانم،آنها را درک میکنم و آرام میشوم.

اکنون ایمان قلبی دارم که باز هم خواهرم را خواهم دید. گاهی هم درخواب او را میبینم که خوشحال است و البته من خوشحالترم که به زندگی بازگشتهام و باورهای معنویام با آن ملاقاتِ نورانی زنده شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد