آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

تجربۀ آلما

من بیشتر زندگی خود را هم از نظر فیزیکی و هم احساسی در درد و رنج بسیار گذرانده ام. یک تصادف سخت در سال 2003 مشکلات من را به مراتب بدتر کرد. در حالی که سوار دوچرخه بودم، یک تاکسی به من زد که به چندین عمل جراحی سخت و مشکلات جسمی متعدد انجامید و این مشکلات به مدت نه سال ادامه یافت. من بیش از 15 داروی مختلف مصرف می کردم و در تاریخ ششم مارچ سال 2012 من برای بار چندم در بیمارستان بستری شدم. تجربۀ نزدیک به مرگم در ساعت دوی صبح نهم مارچ اتفاق افتاد…

به یاد دارم که می دانستم یک حملۀ صرع در شرف رخ دادن است و مچ دست و پای خود را با ملحفه بستم تا تکان های شدید بدنم دیگران را نترساند. می دانستم که مرگم نزدیک است و این مسئله ای نبود. دیگر از این همه درد و مریضی خسته شده بودم. حملۀ صرع شروع شد و من رفتم…

خود را در یک فضای تهی که رنگ خاکستری خیلی روشن و نقره ای داشت یافتم. سپس خود را در حال ایستادن روی سطحی یافتم که سطح سیارۀ زمین نبود. می دانستم که به سوی دیگر گذر کرده ام. مسحور زیبایی زمین الماس گونۀ آنجا شده بودم که گویی چیزی بین کریستال کوارتز و مرمر سفید بود. در همه جا قطعات بزرگ و بلند الماس که از زمین بیرون زده بودند دیده می شدند. آنها چنان صیقلی بوده و برق می زدند که نمی خواستم از این منظره چشم بردارم. من که ذاتاً شخص کنجکاوی هستم، به دور و اطراف نگریستم تا ببینم چه چیزهای دیگری آنجا است. در سمت چپم یک آسمان عظیم به رنگ آبی کریستالی دیدم و یک آبشار زیبا و چمن های سبز و زنده که در اطراف آبشار روییده بودند. یک دروازه عظیم سنگی آنجا بود که با خود فکر کردم باید دروازۀ بهشت باشد. نگاه کردم که ببینم این دروازه تا کجا کشیده شده است. به نظر می رسید که به گونه ای تا بی نهایت رفته و با افق ممزوج شده بود.

سپس صدایی را شنیدم که با من سخن گفت. در آن طنین یک صدای نیرومند و مقتدر و در عین حال  نرمی و شیرینی پر از مهر و عطوفت بود. صدا به من گفت:

«تو اینجا هستی، زیرا بسیار به سوی من آمده ای»

فهمیدم که تمام دعاها و مناجاتم شنیده شده و ...

  بیهوده نبوده اند. من در بچگی و نوجوانی و جوانی مرتب دعا و مناجات می کردم. با اینکه در نوجوانی مورد آزارهای جسمی و روحی بسیار شدیدی قرار گرفته و دچار افسردگی شده بودم، ولی به مناجات خود با خدا ادامه می دادم. اکنون من در بهشت و در جلوی دروازۀ آن بودم. یک راه باریک طلایی به سوی آن دروازه می رفت. بستر این راه با سطح الماس گونۀ زمین آنجا که روی آن ایستاده بودم متفاوت بود. ناگهان یک فرشته من را از پشت بلند کرد و به سمت آبشار برده و در پایین آبشار قرار داد. تنها یک نقطۀ کوچک از انگشت دست چپم اندکی از آب را لمس می کرد. ولی آن واقعاً آب نبود، بلکه مانند یک ژله بود که رنگ و درخششی مانند الماس داشت. من که قبل از مرگم در بیمارستان دچار تب شدیدی بودم، احساس کردم که تبم کاملاً ناپدید شد. سپس دوباره همان فرشته من را از کنار آبشار بلند کرده و به جایی که قبلاً ایستاده بودم بازگرداند.

آنگاه در سمت راستم مادربزرگ مادریم را دیدم. به همراه او سه نفر دیگر از بستگان درگذشتۀ من بودند که آنها را نیز شناختم. همچنین در سمت چپم، پدر و مادر بزرگ و سه نفر از خویشاوندان پدریم ایستاده بودند که آنها را نیز می شناختم. هیچ یک از آنها لبخندی به لب نداشتند. پیش خودم فکر کردم: «پس حتماً (آدم گنه کاری هستم که کسی به من لبخند نمی زند و) از طرف خدا مورد قضاوت سختی قرار خواهم گرفت… باشد، تحمل آن را دارم که تمام گناهان خود که با آزادی اراده مرتکب شده ام را قبول کنم، در حالی که می توانستم انتخاب های بهتری نمایم. شاید خدا حال من را درک کند که در زندگی دنیا چه کشیده ام.»

یک گوی عظیم درخشان در جلوی من و در هوا معلق بود. ابعاد آن بسیار بزرگ و سرشار از نور سفید و درخشش الماس گونه بود. گفتم: «من آماده ام! می دانم که کارهای بدی انجام داده ام. اکنون می توانی من را مورد قضاوت قرار دهی.»

وجود نورانی به من گفت: «آرام باش!» و سپس به من گفت که به سمت راست خود نگاه کنم. دید من آناً به سمت راست متوجه شد. موجوداتی شبه انسان را دیدم که رنگ آبی داشتند و از سر و شانه و بدن آنها هاله ای زرد رنگ صادر می شد. پیش خودم فکر کردم که باید همه ما در یک زمان مرده باشیم و حتماً من صف افرادی که منتظر قضاوت هستند را معطل کرده ام. به سوی گوی نورانی نگاه کرده و گفتم: «من صف را نگاه داشته و همه را معطل کرده ام». گوی نورانی مقدار غیر قابل وصفی از نور سفید الماس گونه اش را به درون من سرازیر کرد. نور او تماماً و تنها عشق بود، عشقی خالص! او دوباره به من گفت «آرام باش، تو به من تعلق داری.» سپس گفت که به سمت چپ خود نگاه کنم و نگاه من آناً به سمت چپ متوجه شد. موجودات انسان گونه مشابهی را دیدم که رنگ آبی زیبا و هالۀ زرد داشتند. صدها ردیف  از آنها دیده می شد.

دوباره به گوی نورانی گفتم: «من همه را معطل کرده ام!» نور دوباره در پاسخ گفت: «آرام باش!» نور بیشتری مانند یک آبشار از سوی او بر من فرو ریخت، نوری که تنها عشق خالص بود. احساس می کردم که بدن من در آنجا بر خلاف زمین بلند قامت و سالم است. نور دوباره گفت که به سمت راست خود نگاه کنم. در حالی که به سمت راست نگاه می کردم شنیدم که نور به من گفت: «با دقت بنگر!» آنگاه برای اولین بار متوجه شدم که شاید بسیاری از این افراد را می شناسم یا قبلاً آنها را ملاقات کرده ام. به من گفته شد که بعضی از کسانی که در ردیف جلو قرار دارند را (در آینده) ملاقات خواهم کرد. آنها از غشاء محکمی درست شده بودند که مرز بدنشان را تعریف می کرد. این غشاء از خود هالۀ زرد رنگی صادر می کرد، در حالی که این افراد گویی خود از آب ساخته شده بودند و تنها پر از آب بودند. من سر خود را به نشانۀ تایید اندکی حرکت داده و با تله پاتی به نور گفتم که اکنون درک می کنم که این افراد چه کسانی هستند. نور از این مسئله راضی به نظر می رسید و من ادامه دادم: «اکنون می توانی من را مورد قضاوت قرار دهی. شاید دوست نداشتی که گفتم کارهای بدی کرده ام. جمله ام را پس می گیرم، من مرتکب اشتباهاتی شده ام.» گوی نورانی دوباره سیل نور و عشق خود را بر من سرازیر کرد و چیزهای دیگری گفته و دوباره تکرار کرد: «آرام باش!»

نمی دانستم چرا مورد قضاوت قرار نمی گیرم. خیلی دلم می خواست که به دروازه ای که در پیش رویم بود وارد شوم. می توانستم صدای افراد و فعالیت های آنها را از پشت دروازه بشنوم. نور برای چند لحظه آنچه در پشت دروازه بود را به من نشان داد. ارواح زیبایی را دیدم که  با هم دربارۀ انسان های روی زمین صحبت می کردند و اینکه چطور به ما کمک کنند. اولین چیزی که متوجه شدم یک میز بیضی شکل از جنس نور بود. شنیدم که این ارواح دربارۀ اشخاص منفرد نیز صحبت می کردند، زیرا شنیدم که می گفتند «او باید …» یا «این کار برای او انجام شده است…».

میز بعدی بزرگتر بود و فهمیدم ارواحی که دور آن هستند سعی دارند به گروه های مردم روی زمین کمک کنند. میز سوم از دومی هم بزرگتر بود و ارواح بیشتری در اطراف آن بودند و آنها نیز دربارۀ گروه ها  و اقوام مختلف مردم روی زمین صحبت می کردند. می توانستم لحن و فضای جدی دور آن میز را حس کنم. تنها خواستۀ من این بود که از دروازه عبور کرده و به بهشت وارد شوم.  حاضر بودم که هر کاری که آنجا لازم است و به من محول می شود را انجام دهم. من همیشه به خدا می گفتم: «من خیلی بی ارزش هستم. اگر بگذاری وارد بهشت بشوم، تا ابد زمین آنجا را برایت جارو خواهم کرد.»

توجه من به جایی که ایستاده بودم بازگردانده شد، به آن زمین الماس گونه. با وجود تمام چیزهایی که به من نشان داده شده بود، باز به نور گفتم: «من وقت همه را گرفته ام. خیلی ها اینجا منتظرند که با تو صحبت کنند.» من دوباره به چپ و راستم نگاهی انداختم و دیدم که این دفعه کسانی که آنجا بودند کمی لبخند می زنند. با خود فکر کردم که حتماً دیگر به من اجازه داده خواهد شد که وارد شوم و پر از شوق و انتظار شدم که قضاوت دربارۀ من مثبت خواهد بود. شروع به قدم برداشتن در مسیر طلایی به سمت بهشت کردم، در حالی که به صورت تله پاتی این پیغام را دریافت می کردم که همه چیز درست است و نگاه خویشاوندانم نیز این را تایید می کرد .

ناگهان آن کرۀ نورانی درخشان و عظیم که در پیش روی من بود کم نور شده و یک گوی نورانی به رنگ طلایی و زرد از کنار آن پدیدار شد. بلافاصله حس کردم که این نور مسیح است. نور طلایی رنگ مانند سیلی بر من فرو ریخت و به من شفا بخشید و شفا بخشید، و باز هم شفای بیشتری بخشید.  (از شدت هیجان) نمی توانستم حرف بزنم، ولی او گفت: «من تو را دوست دارم.» شعاع های نورش بدن من را لمس می کرد و با خود فکر کردم که از طریق این نور صعود کرده و بالا خواهم رفت. ولی گوی طلایی و زرد به کرۀ عظیمی که جلوی من بود بازگشت.ی

در آن موقع، از آسمان یک صفحۀ سنگی فرو آمده و صحنه های زندگی من  (بر روی آن) به شکل تصاویر نقاشی متحرک یکی بعدی از دیگری به نمایش درآمد. من در حال مرور زندگی خویش بودم. این نقاشی ها، که من در آنها متحرک (و زنده) بودم، نشان می دادند که من در زندگی خویش و در سنین مختلف با دیگران مهربان بودم. اولین نقاشی متحرک، من را در سنین حدود دو سالگی نشان می داد. من در یک پارک بودم و لباس آستین کوتاهی مانند پیش بند به تن داشتم و در حال تعقیب یک پروانه بودم که با من بازی می کرد و سر به سر من می گذاشت. من از خنده ریسه می رفتم و خیلی بازی با این پروانه برایم فرح بخش بود و دختر بچه ای پر از شادی بودم. به من چیزهای زیادی نشان و توضیح داده شدند، اینکه چرا در این زمان خاص روی زمین متولد شده ام، چرا دچار امراض گوناگونی هستم و نقش افکار خود من در بوجود آوردن آنها چیست، نقش افسردگی در زندگی من و اینکه من را به سمتی می کشاند که باید از آن دور شوم…

بعد از پایان این صحنه ها، من برگشته و به ارواح مادر بزرگ  مادری و مادر بزرگ پدریم نگاه کردم. اکنون آنها لبخند بیشتری بر لب داشتند و من احساس کردم که دیگر تا حد ممکن آماده (وارد شدن به بهشت) شده ام. هر دوی آنها به نرمی دست خود را بالا آورده و به من اشاره کردند که در مسیر طلایی به سمت دروازه حرکت کنم.

ناگهان دوباره خود را در یک فضای تهی یافتم که رنگ خاکستری و نقره ای داشت. به بالا نگاه کردم و آن گوی عظیم درخشان را دیدم که هنوز آنجا بود، ولی به تدریج از من دور می شد. شنیدم که وجود نورانی آخرین سخنش را به من گفت. آن را به صورت صوتی و مانند مکالمات روزمرۀ روی زمین شنیدم. او گفت: «به آنچه می کنی ادامه بده!». فکر می کنم منظورش این بود که خوب عمل کرده ام. همینطور که به نور خیره شده بودم به تدریج دور شده و بالاخره کاملاً ناپدید شد… و من به سقف اتاق بیمارستان خیره بودم.

بلافاصله دو احساس متضاد انسانی را هم زمان در خود حس کردم. یک احساس وجد و سرور از این بود که به من اجازه داده شده بود که وارد باغ بهشت شوم. این احساس وجد برایم کاملاً جدید بود و تاکنون در زندگی چیزی شبیه  آن را حس نکرده بودم. می دانستم که چیزی خارق العاده و منحصر بفردی را تجربه کرده ام. ولی در عین حال احساس فقدان و غصۀ شدیدی در من بود (که از آن مکان به دنیا بازگشتم).

در ظرف چند هفتۀ بعد تمام مشغلۀ من این بود که آنچه برایم رخ داده بود را به دیگران بگویم. از آن روز، من حرف زدن راجع به تجربه ام را متوقف نکرده ام. این تجربه سرور و لذت من و (مبنای) حیات نوین من است. این یک هدیه بود که علت زندگی کردن من شده است. تنها برای اینکه این را به همه بگویم که ما موجودات خارق العاده ای هستیم و تمام آنچه هست، که عشق است، که خداست، ما را دوست دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد