آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

بزرگی کاینات در یک نگاه

از حضرت ابوذر غفاری رضی الله عنه روایت است ڪه رسول الله (ص) فرمودند که آسمان های هفت گانه و کرسی همانند حلقه ای هستند که در بیابانی افتاده باشند ، و بزرگی عرش همانند بزرگی این بیابان در برابر آن حلقه است . 

20 راز سعادت در خانواده

1. خوشبختی خانه در خدا پرستی و تقوا است.

 2. عزت خانه در دوستی است.

 3. ثروت خانه در شادی است.

 4. زیبایی خانه در پاکیزگی است.

 5. پاکی خانه در تقوا است.

 6. نیاز خانه در معنویات است.

 7. استحکام خانه در تربیت است.

8. گرمی خانه در محبت است.

9. صفای خانه درمحبت است.

10. پیشرفت خانه در قناعت است.

11. لذت خانه در سازگاری است.

12. سعادت خانه در امنیت است.

13. روشنایی خانه در آرامش است.

14. رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.

15. ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.

16. سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.

17. صفت خانه در انصاف و گذشت است.

18. شرافت خانه در لقمه حلال است.

19. زینت خانه در ساده بودن است.

20. آسایش خانه در انجام وظیفه است.

کلیپ زیبای سوره الرحمن

 مشاهده کلیپ در ادامه مطلب ادامه مطلب ...

تجربۀ جیم وودفرد

من یک خلبان هواپیمای مسافربری بوئینگ بودم و در رفاه و وفور زندگی می کردم. من که از بچگی عاشق پرواز بودم، شغل رویایی خود را داشتم. زندگی من به نظر جالب می آمد، ولی خدا آخرین چیزی بود که به آن فکر می کردم. به یاد دارم که وقتی در شب در ارتفاع چند ده هزار پایی پرواز می کردم، منظرۀ هزاران هزار ستاره در آسمان سیاه شب برایم با شکوه و زیبا بود، ولی هیچگاه به این فکر نمی کردم که چه کسی به وجود آورنده تمام اینهاست؟ در غرور و خودخواهی خود چیزی ورای تاریکی شب که در پیش رویم بود نمی دیدم، ولی به طرز خفیفی این آگاهی در پس زمینۀ ضمیرم بود که باید چیزی بیش از آنچه چشم می بیند وجود داشته باشد. من از زندگی لذت می بردم، ولی هرگز حتی یک بار این را در خود حس نکردم که با خدا حرف بزنم، در مورد خلقت و علت آن سوال کنم و یا در هیچ موضوع و زمینه ای جز خودم مشغول و درگیر باشم. کسانی که خداپرست یا مذهبی بودند به نظر من ساده لوح و احمق می رسیدند. 

هدف من بدست آوردن ثروت و لذت بیشتر در زندگی بود و در آن خیلی هم ماهر بودم. ولی در درونم نوعی احساس تهی بودن و عطش برای چیزی ورای این ها وجود داشت، گرچه همیشه آن را نادیده می گرفتم. فکر می کردم که معنی این احساس این است که باید چیزهای بیشتری به دست بیاورم؛ یک ماشین لوکس جدید، یک قایق خصوصی نو، هواپیمای شخصی… هر چیز جدیدی چند صباحی برایم سرگرم کننده و جالب بود، ولی بعد از مدتی، آن احساس تهی بودن و عطش درونی دوباره به من باز می گشت. با اینکه زندگی‌ام پر از هدایا و الطاف خداوند بود، هیچ وقت این خوبی ها  را [از سوی او] نمی دیدم…

یک روز صبح از خواب بلند شدم [و بدون هیچ زمینۀ قبلی] احساس لمس بودن و سوزن سوزن شدن در هر دو دست و پایم داشتم. چند ساعت بعد احساس کردم به شدت مریض هستم. این مریضی با گذشت زمان مرتب بدتر می شد. بعد از چند روز صبر و تحمل بالاخره به دکتر مراجعه کردم. بعد از آزمایش‌های زیاد و تست مایع نخاعی معلوم شد که من به یک مریضی بسیار نادر و خطرناک به نام Guillain-Barre مبتلا هستم. در این مریضی سیستم ایمنی خود بدن به بدن حمله می کند و باعث از بین رفتن تدریجی قشاع خارجی رشته های عصبی در مغز می گردد.  وقتی دکترم نتیجۀ آزمایش ها را برایم توضیح می داد، حرفهایش ناامیدی سردی را به وجود من تزریق  کرد. او گفت: «جیمز، دیگر خیلی دیر شده است و فرصت مداوای کامل این مرض را از دست داده ای. متاسفانه این درد برای بقیۀ عمر با تو خواهد ماند.» 

ولی من انسان مغرور و سرسختی بودم و با خود گفتم وضع نمی تواند آنقدرها هم بد باشد، خودم آن را درست خواهم کرد. در آنجا به جای اینکه زانو زده و به درگاه خدا دعا کنم، مانند همیشه در زندگی می خواستم خودم کنترل وضعیت را در دست بگیرم. ولی با وجود تمام سعی من و تلاش پزشکان، مریضی ام خوب نشد و مقداری فلجی نیز مزید بر علت شد. من از کسی که هواپیماهای عظیم و پرقدرت را کنترل می‌کرد به کسی تبدیل شده بودم که حتی نمی‌توانست صورت خود را بشوید. دیگر نمی توانستم هیچ کاری را بدون کمک یک پرستار یا همسرم انجام دهم. بدن و زندگی ام کاملاً از کنترل من خارج شده بودند. قبلا بارها با شرایط خطرناک مرگ و زندگی روبرو شده بودم؛ از کار افتادن موتور هواپیمای در حال پرواز بر فراز اقیانوس، سقوط هواپیمای مخصوص اطفاء حریق من در جنگل… ولی هیچ کنترلی روی این شرایط نداشتم و زندگیم در حال غرق شدن در این گرداب بود. من احساس ناتوانی می‌کردم، و بدتر از آن خود را محتاج دیگران می دیدم؛ احساسی که برایم کاملاً غریبه بود. 

هر حرکتی برایم دردناک بود. در مورد دردی که کمی برای‌تان معذب کننده باشد حرف نمی زنم. بلکه در مورد دردی حرف می زنم که باعث می شود در نیمۀ شب فریاد بزنید. دردی که همۀ وجودتان از آن به خود می پیچد. یک کمربند چرمی در کنار تختم گذاشته بودم تا وقتی که دردم خیلی شدید شد آن را گاز بگیرم تا کسی را بیدار نکنم. این یک شکنجۀ دائم و یک جهنم بر روی زمین بود. مدت بسیار زیادی تلاش و تمرین کردم و درد شدیدی را تحمل کردم تا بتوانم فقط دوباره راه بروم. دکترها برای من مسکن های بسیار قوی تجویز کردند. البته این مسکن ها دردم را از بین نمی برد، بلکه از تیزی و شدت آن کمی می کاست. ولی با استفادۀ مداوم از مسکن ها، به تدریج نیازم به آنها بیشتر شده بود و باید هر روز تعداد بیشتری قرص می خوردم تا همان سطح درد را حفظ کنم. در نبرد خود در برابر این مریضی و اعتیاد روزافزون به مسکن ها، هر روز ضعیف تر می شدم. 

 یک روز بعد از ظهر مجبور شدم برای کاری از خانه بیرون بروم. به زحمت پشت ماشینم نشسته و به راه افتادم. در راه به بالای یک تپه رسیدم. برای یک لحظه منظرۀ خورشید طلایی و قرمز که در سوی دیگر تپه در حال غروب کردن بود من را تسخیر و مسحور خود کرد. ماشین را کنار زدم تا کمی غروب را تماشا کنم. ولی از طرفی درد شکنجه ام می داد و نمی توانستم از این منظره لذت ببرم. با خود گفتم اشکالی ندارد که چند قرص دیگر بخورم تا درد برای مدتی من را راحت بگذارد. بعد از اینکه چند قرص خوردم، ناگهان به جای احساس رهایی از درد، چیز عجیب دیگری را حس کردم. کف پاهایم شروع به سوختن کرد و این سوختن از پاهایم بالا آمده و تمام نیمۀ پایین بدنم را فرا گرفت. یک جای کار کاملاً اشتباه بود. من تنها در ماشین خود در حال تقلا برای نفس کشیدن بودم. همینطور که خورشید به تدریج غروب می کرد، یک میل و برانگیزش شدید درونی در من پدیدار می‌شد؛ یک کشش غیر ارادی از اعماق وجودم. برای اولین بار در زندگی دستهایم را بالا آورده و گفتم: «خدایا، من را ببخش!» به یاد می آورم که بعد از گفتن این دعا سرم روی فرمان افتاد…  

نمی دانم چه مدت در این حالت روی فرمان افتاده بودم، ولی بعد از مدتی پشتم را صاف کرده و دوباره مستقیم نشستم. دیگر سوزش بدنم از بین رفته بود و احساس خیلی خوبی داشتم. پیش خودم فکر کردم که این قرص های مسکن عجب خوب اثر کردند. من که اکنون احساس انرژی و نشاط می کردم، از ماشین پیاده شده و چند قدمی راه رفتم. احساس سبکی می کردم، مانند کسی که یک لباس تنگ و سنگین و خیس را از تن در آورده‌ است. حدود پنج متر از ماشین دور شده بودم که برگشته و به آن نگاهی انداختم. چیزی دیدم که من را به شدت متعجب کرد. یک نفر در ماشین من پشت فرمان نشسته بود! او به جلو خم شده و سرش را روی فرمان گذاشته بود. خیلی عصبانی شدم که کسی بدون اجازه سوار ماشینم شده است. او کیست؟ به چه اجازه پشت فرمان ماشین من نشسته و خوابیده است؟ با عصبانیت به سمت ماشین رفتم. آیا تا به حال برایتان پیش آمده که در خواب بخواهید حرکت کنید، ولی دست و پای شما فرمان نبرد؟ در هر قدم با تقلای زیاد فقط چند سانتیمتر می توانستم جلو بروم. وقتی به پایین و پاهایم نگریستم، گویی می توانستم از درون آنها زمین زیر پایم را ببینم. پیش خودم فکر کردم که این باید اثر قرص ها باشد. وقتی به ماشین رسیدم، دیدم که درب ماشین از داخل قفل است و این من را بیشتر عصبانی کرد. ولی وقتی با دقت به آن مرد نگاه کردم، متوجه شدم که این خود من هستم! من خارج از بدنم بودم ولی می توانستم ببینم و حس کنم و تمام توانایی‌های پیشین را داشتم، بدون اینکه دردی داشته باشم. با خود گفتم یعنی چه؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ آیا خواب می بینم؟

...

ادامه مطلب ...

رسیدن به تقوا

بعضی از علمای ربانی فرموده اند که تقوی به تمام و کمال خود نرسد وقتی که ده چیز را بر نفس خود لازم داند و به آن عمل کند :
نگه داشتن زبان از غیبت کردن .
پرهیز از گمان بد کردن به مردم .
پرهیز از نمودن از تمسخر .
پوشیدن چشم از حرام ها .
راست گوئی .
منت حق تعالی را بشناسد تا در عجب و خود بینی نیفتد .
مال خود را در راه حق صرف کند نه در راه باطل .
طالب بزرگی خود نباشد .
دوام نمودن بر ادای نماز پنج گانه .
 استقامت کردن بر طریقه اهل سنت و جماعت .

عملی بزرگ و باارزش

رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله و سلم) می فرمایند: «هرکس همیشه هنگام صبح و غروب صدبار بگوید: ”سُـبْـحَـانَ الـلّـهِ وَبِـحَـمْـدِهِ“ هیچ کس در قیامت عملی بزرگتر و باارزش تر از عمل او نمی آورد، جز کسی که مثل او یا بیشتر از او گفته باشد».   

فضیلت رفتن به مسجد

پیامبر اکرم ﷺ فرمودند :
هر کس به مسجد رفت و آمد کند ، باری تعالی برای هر رفت و برگشت او ، ضیافتی در بهشت تدارک می بیند .
بخارى 662

انواع صدقات

صدقه دادن تنها دادن وجه یا همان پول به سائل و نیازمند نیست بلکه در دین اسلام برخی اعمال و رفتارها هم صدقه به حساب می آیند .در حدیث زیر نمونه های ذکر شده است 

رسول خدا صلی اللّه علیه و سلم فرمودند ؛ 

لبخند زدن تو به روی برادرت

امر به معروف و نهی از منکر کردنت

راهنمایی کردنت به شخصی در بیراهه 

چشم شدنت برای شخصی کم بینا و نابینا 

برداشتن سنگ و استخوانی از سر راه 

خالی کردن ظرف خودت و ریختن در ظرف برادرت 

[یعنی از سهم خودت کم کردن و سهم برادرت را بیشتر کردن ]

همه ی این موارد برای شما یک صدقه است 

رواه مسلم

تذکرات قبل از خواب

*وضوء
 *نماز وتر
 *سوره ملک
 *استغفار
 *اذکار خواب
 *خواندن سوره های قل
 *تکاندن رختخواب
 *خواندن آیت الکرسی
 *خواندن دوآیه پایانی سوره بقره
 *ضبط ساعت برای نمازصبح
 *صـــلوات بر رســول* (ص)
 *تلاوت سوره ملک=نجات از عذاب قبر
 *نماز تهجد و وتر ان شاءالله*خوانده شود*ذکرِ هنگامِ خواب
أللَّهُم بِإِسْمِکَ  أَمُوْتُ وَ أَحْیَا
أللَّهُمَّ:الهی، پروردگارا
باسْمِکَ:با نام تو
أمُوْتُ:می میرم
و أَحْیَا:و زنده می شوم
ترجمه:الهی، با نامِ تو، می میرم و زنده می شوم

راهی آسان برای ورود به بهشت

شخصى محضر پیامبر اسلام ﷺ مشرف شد. حضرت ﷺ به او فرمودند: آیا مى خواهى تو را به کارى راهنمایى کنم که به وسیله آن داخل بهشت شوى؟

مرد پاسخ داد: مى خواهم یا رسول الله ﷺ!

حضرت ﷺ فرمودند: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق کن و به دیگران بده!

مرد: اگر خود نیازمندتر از دیگران باشم، چه کنم؟

فرمودند: مظلوم را یارى کن!

مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم، چه کنم؟

فرمودند: نادانى را راهنمایى کن!

مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه کنم؟

فرمودند: در این صورت زبانت را جز در موارد خیر نگهدار!

سپس رسول خدا ﷺ فرمودند:

آیا خوشحال نمى شوى که یکى از این صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمایند?

انفاق

یاری مظلوم

ارشاد نادان

کنترل زبان

سوره صف آیه 12

تا گناهانتان را بر شما ببخشاید و شما را در باغهایى که از زیر [درختان] آن جویبارها روان است و [در] سراهایى خوش در بهشت هاى همیشگى درآورد این [خود] کامیابى بزرگ است.

دیدن عیناء(حورالعین) در عالم رویا

فرزند حضرت انس ابن مالک (رض) می فرماید ما به غزوه ای رفته بودیم ، روزی یکی از دوستانمان به خروش در آمده اینچنین می گفت : وا اهلا وا اهلا یعنی چه مراسم خوبی چه مراسم خوبی ، به نزدش رفتیم تا ببینیم او را چه شده ، از او پرسیدیم چه شده؟ در پاسخ گفت: به خودم گفته بودم که در دنیا عروسی نمی کنم، اگر من در راه الله شهید بشوم، خداوند مرا با حور عین عروسی خواهد نمود، اما وقتی در شهادت تاخیر صورت گرفت در دلم آمد که اگر به منزل برگردم عروسی خواهم نمود، (در همین تصور بودم که) در خواب دیدم شخصی صدا میزد تو بودی که میگفتی اگر به منزل برگردم عروسی خواهم نمود، برخیز خداوند عروسی ات را با حور عیناء منعقد نموده، آن شخص مرا به یک باغ سرسبز و انبوهی برد که در آن باغ ده دختر زیبا و خوبصورت حضور داشتند که در دست هر یک از آنها نوعی آله صنعتگری بود که مشغول آن بودند، از آنان پرسیدم آیا حور عیناء در میان شما وجود دارد، آنها گفتند نه، ما از خدمتگذاران وی میباشیم، او جلوتر میباشد، از آنجا به جلو رفتم که ناگهان در باغی سرسبز تر و انبوه تر وارد شدم، در آن باغ بیست دختر بسیار خوبصورت موجود بود، حسنشان به حدی بود که حسن دختران قبلی در مقابلشان هیچ بود، در دست هر یک از آنان یک آله صنعتگری بود که هر کدام مشغول کار خودش بود، از آنان پرسیدم که از بین شما حور عیناء چه کسی است؟ در پاسخ گفتند همه ما از خدمتکاران وی میباشیم، او جلوتر میباشد، وقتی به جلوتر رفتم، باغی سرسبزتر و انبوه تر از دو باغ قبلی را یافتم و در آنجا چهل دختر زیبارو را دیدم که مشغول بازی های مخصوص خودشان بودند و باعتبار حسن باندازه ای خوبصورت بودند که دختران قبلی در مقابلشان هیج بودند، از آنان پرسیدم که آیا عیناء در میان شما وجود ندارد؟ 

گفتند ما همه از کنیزان و خدمتکاران وی میباشیم و او کمی جلوتر میباشد، وقتی مقداری جلوتر رفتم ناگهان نگاهم بر یک مکان یاقوتی خالی افتاد که در آن تختی گذاشته شده بود و بر روی آن زن بسیار خوبصورتی تکیه داده نشسته بود، از او پرسیدم، عیناء تو هستی؟ گفت آری آری من عیناء هستم، خوش آمدید، خوش آمدید، کمی جلوتر رفتم تا با او مصافحه کنم، ناگهان به من گفت: کمی منتظر بمان هنوز روح حیات دنیوی در تو موجود است (هر وقت روح حیات دنیوی از تو پرواز کند با من میتوانی ملاقات کنی) امشب باهم ملاقات خواهیم نمود، به هرحال بعد از مدت کوتاهی، درگیری با دشمن شدت یافت قبل از غروب این جوان جام شهادت را نوشید.

;کتاب : حوران بهشتی و فرشته موت

اثر : مولانا فضل الرحمن رشیدی

مترجم : مولوی یارمحمد امراء