آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

شبه تجربۀ ماریانا

ماه آوریل سال 2015 بود. من به همراه یک گروه در یک کمپ چند روزۀ یوگا بودیم. مسئولین کمپ از یک زن اهل کلمبیا که مهارت های خاصی داشت نیز دعوت کرده بودند تا آنها را به ما نشان دهد. او به ما گفت که یک سرخ پوست را ملاقات کرده بوده که راهی را برای تجربه کردن «سوی دیگر» به او یاد داده است… من یکی از داوطلبان این تمرین شدم. علت آن این بود که از مرگ خیلی می ترسیدم و برایم سخت بود که باور کنم «سوی دیگری» نیز وجود دارد. من همیشه باور داشتم که حیات و زندگی ما وابسته به بدن ماست و مستقل از آن نمی تواند وجود داشته باشد. گرچه درون خود همیشه فکر می کردم باید چیزی بیشتر از این باشد که توضیح دهد ما از کجا آمده ایم و کجا هستیم، چیزی که بعد از مرگ نیز باید ادامه یابد. ولی اثبات آن به نظر غیر ممکن می رسید. این موضوعی بود که از کودکی خیلی در مورد آن کنجکاو بودم و همیشه در من شک هایی اساسی دربارۀ زندگی و جهان وجود داشت. با این حال، من که یک مهندس و شخصی منطقی و استدلالی هستم، هیچ وقت به عالمی ماورایی و فرامادی اعتقاد نداشتم.

تمرین او شامل یک سری حرکات ساده در حال کشیدن نفس های کوتاه بود و شامل استفاده از هیچ ماده یا داروی روان گردانی نبود. این برایم مهم بود زیرا من در عمرم از هیچ گونه دارو یا ماده مخدری استفاده نکرده ام.

[توضیح: ما سعی در ایجاد تجربه های فرامادی با استفاده از روش های خطرناکی که ممکن است به مرگ منجر شود را درست ندانسته و توصیه نمی کنیم. تضمینی برای جواب دادن این روش ها یا مثبت بودن این تجربیات نیست و تبعات آن می تواند جبران ناپذیر باشد.]

قبل از من یک دختر این تمرین را انجام داد و هیچ نتیجه ای نگرفت. این بیشتر من را قانع کرد که برای من نیز اتفاق خاصی نخواهد افتاد و چیز خاصی نخواهم دید. با این حال شروع به حرکاتی که گفته بود کردم زیرا فقط می خواستم زودتر این تمرینات تمام شود… هنوز هم سخت است که راجع به تجربه ام حرف بزنم، زیرا منطق قوی و فکر استدلالی من با این تجربه مشکل دارد و می دانم که بسیاری من را به دیوانگی متهم خواهند کرد…

تجربۀ من شروع شد… ناگهان احساس کردم که مانند یک موشک با سرعت بسیار زیادی به سمت بالا پرتاب شده ام و در حال صعودی بسیار سریع هستم. گرچه به طور مشخص یک تونل را به یاد نمی آورم، با چنان سرعتی به سمت بالا در حرکت بودم که تمام فضای اطراف شکل تونل به خود گرفته بود. به یاد دارم که صدایی که ترکیبی از صدای «هیم» و صدای ارتعاش و صدای «بیپ» بود را می شنیدم… آنگاه یک نور درخشان را دیدم. در ابتدا نور سفید بود ولی سپس به رنگ های گوناگونی تغییر یافت، مانند یک رنگین کمان.

سپس خود را در فضایی یافتم که همه چیز در آنجا حالت اّبّر واقعیت و ابر فعال داشت. برایم سخت است که شدت واقعیت و واقعی بودن پرقدرتی که در اطرافم حس می کردم را شرح دهم، زیرا این نوع و درجه از واقعیت در دنیای ما وجود ندارد. در حقیقت دنیای ما و تمام آنچه در آن می شناسیم در برابر این دنیا که من تازه به آن وارد شده بودم مانند یک جنس پلاستیکی و بنجل است. می توانستید در آنجا یک خلسه و وجد شدید عشق را احساس کنید، چیزی غیرقابل توصیف که هرگز مانند آن را در این دنیا ندیده اید. ...

  من احساس وفور و فراوانی داشتم. به هیچ چیزی نیاز نداشتم و هیچ کمبود و فقدانی در اطراف خود حس نمی کردم. من در حالتی کامل و ایده آل بودم و احساس رضایت و امنیت مطلق داشتم. هیچ چیزی نبود که از آن بترسم. احساس ترس از مرض یا کاستی یا اشتباه و خطا وجود نداشت و احساس می کردم که هرگز هیچ چیز بدی برای من اتفاق نخواهد افتاد.

بیش از همیشه احساس می کردم که «خودم» هستم و احساس توانایی و توانمندسازی خویشتن در من بود. ولی با این حال احساس نمی کردم که از هیچ کس یا چیز دیگری بالاتر یا پایین تر هستم. هر چیزی جزیی از «وجود» بود، منجمله خود من. این به من این احساس را می داد که من حق دارم زنده باشم، و اینکه اعمال من برای اطرافیانم خیرخواهانه و ارزشمند هستند. احساس می کردم که اینجا خانه و وطن حقیقی من است، زیرا حس خانه و وطن، امنیت، مورد حفاظت بودن و مورد استقبال بودن را در خود داشت.

احساس آزادی داشتم و احساس می کردم بدهی و دِینی به هیچ کس یا چیزی ندارم. احساس وحدت و یکی بودن با تمام هستی و آنچه در اطرافم بود غلبه داشت و هر چیزی نیز به نوبۀ خود جزیی از من بود. حس پیوسته بودن و تعلق به این حیات را داشتم. احساس خلقت یا ضمیری [خلاق] را می کردم، زیرا هر چه که به آن فکر یا آن را تصور می کردم آناً در پیش روی من شکل می گرفت. این شامل انسان های دیگری بود که که می توانستند بدون نیاز به تکلم با من صحبت کنند. کافی بود که کلمات را در ذهن خود خلق کنم و شخص مقابل بلافاصله آنها را می شنید، مانند ارتباط تله پاتی. احساس آرامش و آسایش درونی و بیرونی کاملاً غالب بود، احساس آرامش و آرامش و آرامش و باز هم آرامشی بیشتر. این احساس آرامش، متانت، صافی و سکونی بود که در ابدیت پیچیده شده بود…

حس می کردم که همیشه آنجا زیسته ام. در حقیقت هیچ خاطره ای از هویت و شخصیت اکنون خود در دنیا نداشتم و از زندگی فعلی خود هیچ چیزی به یاد نمی آوردم، نه نامی و نه سنی و نه حتی این که من اصلاً روی سیاره ای به نام زمین زندگی کرده ام. کوچک ترین خاطره ای از بشر بودن و تمام ضمیمه های آن مانند خوردن و کار و خواب و مسافرت و غیره در ذهنم نبود.

احساس عشق و خلسه می کردم. توصیف این جنبۀ تجربه ام از همه سخت تر است، زیرا هر توصیف و کلامی از بیان عمق این احساس قاصر است و از آن می کاهد. این احساسی جهانی از عشقی پر از شفقت، وحدت و سپاس بود. هرگز نمی خواستید این حس و حال تغییر یابد. گویی این عشق همواره می تابید و هرگز جز عشق از آن صادر نمی شد.

احساس می کردم که فعالیت های بسیاری در آن فضا داشتم و هزاران ماجرا را تجربه  کردم. تصاویری خارق العاده با جزئیات و رنگ های بسیار متنوع یکی بعد از دیگری بدون توقف برایم نمایان می شدند. به یاد ندارم که کسی از عزیزان یا درگذشتگانم را دیده باشم. گرچه آخرین تصویری که دیدم یک زن بود که بر روی سریری نشسته بود. او به نظر شبیه مادرم می رسید، ولی من او را به عنوان «مادرم در زمین» به جا نیاوردم. دو طرف من دو کودک خردسال، حدود دو سه ساله بودند که از نظر فیزیکی به برادرانم روی زمین شباهت داشتند. ولی آنها را نیز به عنوان «برادرانم روی زمین» نشناختم. با اینکه آنها را از زندگی زمینی به یاد نمی آوردم، هنوز احساس می کردم که در سوی دیگر آنها خانوادۀ من هستند. صورت هر سه نفر آنها غیر قابل توصیف بود و از چهرۀ آنها خوشحالی و شعف و عشق و احساس توانمندی بی انتهایی صادر می شد. مادرم فوق العاده زیبا به نظر می رسید، بیشتر از هر زیبایی که تاکنون دیده بودم و بسیار زیباتر از هر چهره ای که بشری بر روی زمین بتواند داشته باشد. به یاد ندارم که هرگز در زندگی چهره ای چنان سرشار از آرامش و عشق را دیده باشم. هرچه بیشتر به او می نگریستم، احساس عشق بیشتری می کردم. اینقدر مسحور کننده بود که مانند هیپنوتیزم می نمود و نمی توانستم از او چشم بردارم.

ناگهان تصویر خانواده و تمام زندگی ام با سرعت شروع به دور شدن کرد. احساس می کردم که با تمام توان و تقلا سعی در دست آویختن به حیاتی داشتم که برایم حقیقت داشت. سعی کردم که به همان حالت بازگردم، ولی چیزی جلوی من را می گرفت. ترس من را فراگرفت زیرا چیزهایی که در حال اتفاق افتادن بود را نمی فهمیدم. درد احساسی شدید و آزار دهنده ای حس کردم، مانند اینکه چیزی از بدنم در حال کنده شدن است. احساس می کردم که با سرعتی فوق العاده زیاد از درون یک فضای فشردۀ تاریک عبور می کنم و هر لحظه این فضا تنگ تر می شود. احساس عبور از یک تونل را داشتم. ولی این بیش از آنکه یک تونل به شکلی که ما عادت داریم باشد، یک نوع کانال یا مجرای انرژی بود که شکل و فرم فیزیکی نداشت. احساس می کردم که با عبور از این تونل انرژی و احساسات و آگاهی من در حال تغییر است.

سپس شروع به شنیدن صدایی کردم که می گفت: «برگرد… برگرد…» می دانستم که باید به جایی برگردم که با آن آشنا هستم، ولی نمی توانستم به یاد بیاورم کجا. من ترسیده بودم ولی از خود پرسیدم: «برگردم؟ به کجا؟ به کجا باید برگردم؟ من را کجا می برند؟» خیلی سعی کردم ولی نمی توانستم به یاد بیاورم که از کجا آمده ام و آنجایی که باید به آن بازگردم کجاست. به همین خاطر ترس من به وحشت و نگرانی شدید تبدیل شد و پیش خود فکر کردم که دیوانه خواهم شد یا هوشیاری و بیداری خود را از دست خواهم داد. در آن لحظه یک ندای درونی را شنیدم که به من گفت: «آرام باش! بازگرد! باید برگردی!» من باز از خود پرسیدم: «به کجا؟» ندای درون من به من گفت: «واهمه نداشته باش و به من اعتماد کن و بازگرد!» من شروع به آرام تر شدن کردم و اطمینان من افزایش یافت. به حرکت بی هدف خود به سمت جلو و به سوی هیچ کجا ادامه دادم، ولی به صدا اعتماد داشتم و از آن پیروی کردم. حرکت من کاملاً بدون مقاومت ادامه یافت.

در آن لحظه احساس کردم که وارد فضای جدیدی شدم. اولین چیزی که حس کردم یک احساس بسیار عظیم و فشرده بود که مانند خاک [کثیفی؟] بود. من احساساتی را حس می کردم که در جهانی که از آن آمده بودم وجود نداشتند. بعضی از آنها کمی به احساساتی که در جهان دیگر تجربه کرده بودم شباهت داشتند، مانند عشق، آرامش، کامل بودن و آزادی. می گویم شباهت داشتند، زیرا در این فضای جدید این احساسات متفاوت بودند و گویی تنها یک جایگزین بنجل برای احساسات سوی دیگرند. آنها لاجرم متضاد خود را نیز در خود داشتند. گویی من در یک استخر آب پر از یخ فرو رفته ام که پر از احساس کمبود، ناخالصی، نقص، کندی و ارتجاع، محدودیت، دلسردی، تحمیل، سطحی نگری، بی حسی، بی عشقی، ناپایداری، مادی گرایی، کشمکش و تضاد بود. این احساسات یکی بعد از دیگری و با سرعتی سرسام آور در پانارومای ذهن من ظاهر می شدند. گویی آنها غیر قابل اجتناب و جزء و مشخصه هایی از دنیای جدیدی بودند که اکنون به آن وارد می شدم.

احساس می کردم که در یک ظرف کوچک و تنگ محبوس شده ام. احساس سنگینی فیزیکی زیادی در من بود، گویی بدن من چندین تن وزن داشت. به خصوص در ناحیۀ سر احساس فشردگی زیادی می کردم. متوجه شدم که چیزی که نمی توانستم آن را کنترل کنم در حال پاک کردن خاطرات جهانی که از آن آمده بودم از ذهنم بود. واقعاً نمی خواستم که اینطور شود و تمام سعی خود را کردم که هرچه می توانم خاطرات خود را حفظ کنم. توانستم خاطرۀ احساسات و آگاهی ها را پیش خود نگاه دارم [ولی بسیاری از جزییات از خاطرم پاک شد]. احساس می کردم این خاطرات در سمت چپ سرم ناپدید می شدند و در حال پاک کردن خاطرۀ آنچه حیات خود می دانستم بودند. در سوی دیگر سرم، یعنی سمت راست، تصاویری جدید، یا به عبارت دقیق تر اطلاعاتی جدید، شکل می گرفتند. گویی کسی من را برای [وارد شدن و] زندگی و بقا در این دنیا با قوانین فیزیکی آن برنامه ریزی می کند. همچنین این برنامه ریزی من برای استفاده از بدنم و زندگی در آن بود.

بعد از چند لحظه توانستم چشمم را باز کنم. اولین چیزی که دیدم این بود که داشتم به جلو می افتادم و زبان خویش را نیز گاز گرفته بودم. هنوز نمی دانستم که و کجا هستم. تنها زمین را دیدم و چیزی که نمی دانستم چیست و به چه دردی می خورد، دست خودم! من مبهوت و کمی ترسیده بودم…

مرتب از خودم می پرسیدم: «کجا بودم؟ تمام اینها چه بودند [که من دیدم]؟ آیا این دنیای جدید واقعی بود؟» زیرا گویی در رویایی بودم و اکنون همه چیز مانند یک اسباب بازی یا جک به نظر می رسید… در پس زمینه، صدای یک زن را می شنیدم که تکرار می کرد «برگرد… برگرد…» احساس کردم ضربه ای به پشتم وارد شد که آن را در طول ستون فقراتم حس کردم. آنگاه یک چراغ را بالای سرم دیدم و ناگهان به یاد آوردم که در کابین این زن کلمبیایی هستم و طولی نکشید که به یاد آوردم که برای یک کمپ یوگا آمده بودم و تمریناتی برای تجربه کردن سوی دیگر انجام داده بودیم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم، به خصوص که باور نمی کردم که بتوانم تجربۀ خاصی داشته باشم. ولی نمی توانستم صحبت کنم. همه چیز خیلی سنگین و فشرده می نمود. دیگر نمی توانستم مانند مدتی قبل تنها با فکرم با شخص دیگری ارتباط برقرار کنم. همه چیز سنگین و سخت می نمود، برعکس آنجا که همه چیز روان و سبک و ساده بود…

احساس حزن و دل تنگی من را فرا گرفت. نمی خواستم در این دنیای جدید باشم. می خواستم به همان جهان که از آن آمده بودم بازگردم. جایی که همه چیز واقعی تر بود و من حقیقتاً خودم بودم. من در حال پردازش آنچه بر من گذشته بود بودم، در حالی که نمی دانستم چه مدت در آن سوی بوده ام. بعداً فهمیدم که تنها به مدت پنج تا هفت ثانیه رفته بودم. ولی برای من گویی هزاران سال یا شاید یک ابدیت می نمود…

از خود پرسیدم: «چه اتفاقی افتاد؟ آیا توضیح علمی برای آن وجود دارد؟ آیا ممکن است تمام آن تنها توهم بوده باشد؟» ولی به این نتیجه رسیدم که نمی توانست توهم باشد، زیرا تجربۀ من واقعی تر از تمام این دنیا و زندگی آن بود. دنیایی که اکنون در آن هستم یک خواب و رویا است؛ دنیایی که از آن بازگشتم «واقعیت» بود. احساس نمی کردم دیگر به این دنیا تعلق دارم، احساس می کردم از آن دنیا هستم. در آنجا احساس تعلقی داشتم که از احساس وحدت با همه چیز نشات گرفته بود. به یاد دارم که روزها بعد از آن مبهوت و در حالت شوک بودم. اکنون تطبیق دوباره با زندگی دنیا و مانند یک بشر زیستن برایم کمی مشکل است…

برای مدت زیادی جرات نکردم با هیچ کسی دربارۀ تجربه ام صحبت کنم زیرا احتمال دادم به من بگویند خیالاتی شده ام. ولی برای من این اطمینان وجود دارد که حتی یک لحظۀ آن هم توهم یا تصویر ذهنی نبود. همه چیز به مراتب واقعی تر از دنیا و زندگیی است که با آن آشنا هستیم. البته اگر یک سال پیش کسی به خود من چنین داستانی را گفته بود می گفتم حتما خیالاتی شده ای یا تنها یک تصویر و تصور بوده است… من مرتب شاهد اتفاقات غیرعادی بودم که از دید صرفاً مادی قابل توضیح نبود. مثلا من چندین بار در خواب رویاهای بسیار شفافی داشتم که در آن به همراه کس دیگری در فضا یا شرایط خاصی بودم. وقتی که بعداً رویای خود را به آن شخص می گفتم، او تایید می کرد که همان شب من را در خواب خود در همان فضا و شرایط دیده  بوده است… گاهی در حال مدیتیشن یا خواب احساس می کردم که از بدنم خارج می شوم. نشانه های متعددی از اتفاقات خاص در زندگی خویش را دیده ام. ذره ذره متوجه شدم که اینها نمی توانند همه تصادفی و اتفاقی باشند. همچنین شروع کردم که احساسات و عواطف درونی دیگران را حس کرده و بفهمم، بدون اینکه آن را در ظاهر نشان داده باشند.

در چند مورد حضور افرادی که دیگر در این دنیا نیستند را حس کرده یا دیده ام. وقتی نه ماه بعد از تجربه ام پدرم در بیمارستان بستری بود، من به همراه خانواده در اتاق انتظار بودیم. ندایی به من گفت که نزد پدرت برو که به زودی خواهد مرد. ابتدا فکر کردم که تنها تصور کرده ام، ولی ندا بسیار واضح و شفاف بود. به اتاق پدرم رفتم و دست او را گرفتم و دیدم که هنوز زنده است. با خودم گفتم که پس حتما تصور بوده است.  بعد از چند لحظه در حالی که دست او را گرفته بودم از گوشۀ چشمم ناگهان دیدم که چیزی مانند یک دود سفید از ناحیۀ سر پدرم خارج شد، در حالی که یک گوی درخشان نورانی در میان آن بود. بلافاصله سرم را به آن جهت چرخاندم تا آن را درست ببینم ولی دیگر چیزی نبود و با خودم گفتم حتما خیالاتی شده ام. بلافاصله به صورت پدرم نگاه کردم و دیدم که او نفس آخرش را در همان لحظه کشید. شب آن روزی که تشیع جنازۀ پدرم بود یک حضور را در منزلمان حس کردم. احساس کردم که این حضور روح پدرم است و احساس کردم که او به من نزدیک شده و من را بوسید. ناگهان احساس آرامش و سلامت و درستی خارق العاده ای من را فرا گرفت. من به کسی در این باره نگفتم، ولی سه ماه بعد مادر و برادر کوچکم گفتند که آنها نیز تجربۀ مشابهی از حضور پدرم در آن شب داشته اند. بعد از مرگ پدرم من شروع به تعریف کردن تجربۀ رفتن به سوی دیگر که تقریباً یک سال قبل داشتم کردم. شروع به خواندن و گوش کردن به تجربه های نزدیک به مرگ کردم و دیدم که تجربۀ من شباهت خیره کننده ای به بعضی از آنها دارد. این به من آرامش داد که پس دیوانه نشده بودم و تجربه ام یک توهم نبوده است. هر دفعه که تجربه ای مشابه تجربۀ خود می خوانم، موی به تنم سیخ می شود و یا گریه ام می گیرد.

من هنوز هم از خودم می پرسم: «ما اینجا چه کار می کنیم؟ چرا به اینجا آمده ایم؟» به نوعی احساس عجز می کنم، زیرا می خواهم تجربه ام را برای تمام بشریت بازگو کنم، زیرا باید بتواند به همه ثابت کند که ما می توانیم حیات واقعی و عشق حقیقی را داشته باشیم. هر کس باید این را تجربه کند تا نه تنها دیگر از مرگ هیچ واهمه ای نداشته باشد و ببیند که جهانی بالاتر هست که در آن همه چیز مطلق بوده و ثنویتی وجود ندارد. بلکه بالاتر از آن، ببیند که رنج کشیدن، ستیز و دشمنی، و ترس از زندگی کردن به گونه ای که حقیقتاَ می خواهیم، بدون نیاز به خشنود کردن دیگران، چقدر احمقانه و بیهوده است. اکنون من به زندگی و مردم با نگاه متفاوتی می نگرم و احساس می کنم که وقتی به کسی آزار و صدمه می رسانم، در حقیقت به خود صدمه زده ام، زیرا در حقیقت ما همه یکی هستیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد