آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

آسترال

لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

بر مزار خودم


مثل خیلی از انسانهای دیگر که ممکن است عاداتی بد و ناپسند داشته باشند، من نیز یک عادت بد داشتم و آن این بود که روزی یک نخ سیگار می کشیدم. البته همانطور که گفتم فقط همین یک نخ را می کشیدم و هیچگاه این یک نخ به دو نخ سیگار نمی رسید، مگر در شرایط استثنایی که به ندرت اتفاق می افتاد کشیدن سیگار به دو نخ برسد. به همین خاطر از این عادت ناپسند خودم زیاد رضایت نداشتم و کشیدن همین یک نخ سیگار در روز را هم جزء عادات و رفتارهای بد خود و تسلیم شدن به خواست های نفسانی به حساب می آوردم.

شبی در عالم رویا حالت پرواز و عروج به من دست داد. به وضوح شاهد و ناظر و آگاه بر خروج روح از کالبد جسمانی بودم. به محض اوج گرفتن در آسمانها و غوطه ور شدن در فضای بیکران الهی، روح حامی خویش را در کنارم احساس کردم. به او سلام دادم و ایشان نیز جواب سلام مرا داد. از حضور ایشان در کنار خویش احساس شعف و رضایت می کردم و از اینکه مثل اکثر اوقات ایشان را در سفر به کائنات همراه خویش می دیدم، احساس امنیت و رضایت خاطر می نمودم. آنقدر اوج گرفتیم تا به مناطق ناشناخته و سرزمینهایی رسیدیم که به گفته روح حامی ام، تمثیلی از اعمال و کردار انسان در طبقات روحانی می باشد. مثلا جهانی را دیدیم با مناطقی غرق در نور و روشنایی. روح حامی ام فرمودند که اینجا دنیای بازتاب اندیشه های ناب روح الهی در کالبد انسانی است. این افکار و اندیشه ها، امواجی از خود ساطع می کنند که به ماوراء جو سیاره ای صعود کرده و به علت لطافت طیف موجی به قدری از طبقات و جهانهای مادی اوج و فاصله می گیرند که به جهان هم طیف خود در لطافت موجی رسیده و تشکیل طیف عظیمی از امواج نورانی را در محوطه ای عظیم و پهناور می دهند. این امواج نزدیکترین امواج به طیف نورانی الهی است که منشا شفاها و کرامات و الهامات روحانی برای تمام هستی می باشد. ایشان در ادامه فرمودند:باید بگویم که تو و انسانهایی چون تو با هر بار اندیشه و تفکر مثبتی که از ذهن  به محیط پیرامون خویش ساطع می کنید در استمرار بقا و تلطیف امواج اثیری این طبقه روحانی نقش خواهید داشت و موجبات رحمت و مغفرت پروردگار متعال برای خویش را فراهم می آورید.


  

در بخشی دیگر از جهان های روحی که در گشت و گذار از آنها موفق به مشاهده آن شدیم، جهانی بود ویران و خراب. خانه ها و اماکن سوخته ای را دیدیم که انگار بر اثر بمباران های هوایی و یا زیر آتش توپخانه دشمن به ویرانه ای تبدیل شده و از آنها دود و غبارهای عظیم به آسمان برمی خاست. از روح حامی ام پرسیدم به چه علت این شهرها و خانه ها به این صدمات و خرابی های عظیم مبتلا گشته اند. روح حامی فرمودند: این خرابیها همه اثرات زیانبار سیگار و مواد دخانی است. سرمایه های بزرگی که در راه مصرف مواد دخانی در دنیای شما خرج می گردد، قادر است شهرها و خانه های بسیاری را آباد کرده و مردمان زیادی را از فقر و فلاکت برهاند. درواقع پول و سرمایه ای که روزانه صرف تولید و استعمال مواد دخانی می گردد، در نابودی شهرها و خانه ها و سلامتی افراد نقش بسزایی دارد.

من فکر کردم که شاید مصرف یک عدد سیگار در روز ازسوی من آنچنان نقشی در این خرابیها نداشته باشد، اما روح حامی ام فرمودند: تو نیز به اندازه یک سیگار در هدر دادن سرمایه و سلامتی خود و دیگران و ویرانی این شهرها نقش داری. با شنیدن این سخن به خود لرزیدم و سر در جیب تفکر و تنبیه نفس فرو بردم.

پس از گذر از آن شهرهای خراب، بسیاری از مناطق دوردست دنیاهای روحی را مشاهده کردم که بازتابی از اندیشه های  من در حیات دنیایی ام داشت که خوشبختانه اکثر این مناطق ذهنی  را آباد و روبه راه دیدم. آنگاه به سرحد منطقه ای رسیدیم که در مه رقیق و غلیظی پنهان بود. به صورتی که حتی یک متری مقابل خویش را هم نمی توانستیم ببینیم. به روح حامی ام گفتم ، این مناطق مه گرفته چه نام دارد و آیا می توانیم مشاهداتی در آنها داشته باشیم. روحی حامی ام فرمود: این مناطق زمان آینده است. یعنی اینکه آینده زندگانی شما در حال وقوع است و شما قادر به دیدن آن نیستید، مگر آنکه زمان وقوع آن رسیده باشد تا بتوانید نقش خویش را در تحولات زندگی ایفا نمایید. از روح حامی ام خواستم که وارد این مناطق مه گرفته شویم، اما ایشان فرمودند هیچ فایده ای ندارد زیرا تو قادر به تشخیص هیچ نشانه و علائمی از رخدادهای آن نخواهی بود. اما با اصرار من، ایشان رضایت دادند که به این مناطق وارد شویم.

وقتی به همراه روح حامی ام، وارد مناطق ناپیدا و نامکشوف آینده شدیم، هیچ چیزی را در زیر غبار و مه غلیظی که همه جا را پوشانده بود، نمی توانستیم ببینیم. حتی صداهایی که به صورت درهم و غیرواضح در فضای پیرامون ما منتشرمی شد، قابل تشخیص و فهم برایمان نبو د. در آن فضای مه گرفته فقط سعی بیهو ده می کردم که هویت اشخاص و یا صداها و رخدادهایی که مثل فیلم در برابر دیدگانم گاهی نقش می بست را درک کنم اما هیچ فایده ای نداشت و هیچ چیزی از وقایع آینده زندگی ام را نتوانستم بفهمم. تا اینکه به سرحدی رسیدیم که به اصطلاح نقطه صفر و پایان زندگی در جهان مادی مرا نشان می داد. روح حامی ام فرمود که اینجا پایان زندگی توست. اما نه تو و نه هیچکس جز خداوند متعال از کیفیت وقوع آن باخبر نیست. حالا به یکی دو  متر آن سوی جلوی پایت نگاهی بینداز، بگو چه می بینی . من با سعی و تلاش زیاد در آن مه رقیق فقط توانستم یک سنگ قبری را روی زمین خاکی تشخیص دهم که نسبت به دیگر سنگ قبرهای اطرافش نیم متر بالاتر بود. روح حامی ام فرمود: آن سنگ قبر توست که پس از رحلت برای شما قرار می دهند. با شنیدن این جمله حس و حالی عجیب به من دست داد. نه آنکه ناراحت و یا بترسم، بلکه یک حس خاص و خارج از وصف و بیانی پیدا کردم که برای لحظه دچار سکوت و تفکر در بحر این رخداد و معنا شدم.

روح حامی ام فرمود: آیا سعی نمی کنی که نوشته های روی سنگ قبرت را بخوانی. به محض شنیدم این حرف، دو سه گام جلوتر رفتم تا به بالای سنگ قبرم رسیدم. اما عجیب بود که نوشته های روی سنگ قبر، در زیر لایه های رقیق مه اصلا قابل خواندن نبود. صورتم را جلوتر بردم و توانستم اولین سطر بالای سنگ را بخوانم که نوشته شده بود : «بنام روح اعظم کائنات». سپس در ذیل آن یک غزلی حک شده بود که با سعی و زحمت بسیار فقط پنج بیت آن را توانستم به یاد بسپارم که به این شرح بود:


آخرین منزل ما آی جماعت این است

خاک آن سرد و سیه، سنگ لحد سنگین است

من به جز یک کفن از خویش نبردم چیزی

پادشاهی اگر اینجا برسد، مسکین است

این مزاری که چنین سرد و نمور است و خموش

از نوای سحر مرگ چه آهنگین است

چشم را بستم از این دامگه دار فنا

ای خوش آن کس که در او چشم حقیقت بین است

این که آرام گرفته است در این تربت پاک

ساقی روح غزل در قدح آُئین است

....

....

هرچه کردم ادامه این غزل را بخوانم اما موفق نشدم و همچنین سال وفاتم را نیز اصلا نتوانستم از زیر آن غبار  و مه رقیق و سفید تشخیص دهم. حتی تا مرحله خواندن تاریخ تولد هم موفق بودم، اما در کنارش که تاریخ مرگ حک شده بود را اصلا نتوانستم بخوانم.

روح حامی ام لبخندی زدند و دست مرا گرفتند و با فرمان ایشان به پرواز درآمدیم و در یک چشم به هم زدن خود را در کالبد جسمانی ام در رختخوابم یافتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد